جامه
ای زن بی جامه، گامهای سرد و خشک خود را بر زمین پربرف محکم بگذار، آن چترکه بر سر داری تنها عایق نمناکی برف و باران است که سرمای سوزناک بر مغز استخوان تو دمیده؛هم اکنون که جامه سبز درختان زرد و خشک شده و بر زمین ریخته، آیا میبینی که بازهم درختان عریان ایستاده اند و زمین پوشیده شده از جامه پیشین درختان همچنان خفته.؟
پس تو نیز بیدارو ایستاده باش و آنچنان فریاد بزن تا فریادت تو را در برگیرد و آن جامه داران خفته را از خود دورکن و با دستان پینه بسته ات به دست کودکت نانی بده که شاید روزی کودکت به دادخواهی دست پینه بسته تو و اشکهایی که تنها نقشش را بر چشمان تو دید و یا به یاد آن درختان ایستاده که با تیشه جامه داران به زمین خفته پیوست، دست گره شده اش را بالای سر برد و فریاد عدالت سر دهد و مطمئن باش حتی اگر به خفتگان زمین پیوسته باشی، فریاد او آنقدر بلند است که سرود فراموش شده مان را خواهی شنید
.به امید آن روز که من و تو در کنار فرزندان خود فریاد بلندتری از بلندترین فریادها سر دهیم