Wednesday, May 09, 2007

18 سالگی

خداحافظی میکند و از خانه میزند بیرون... مادر تازه عمل کرده و هنوز در رختخواب است.. با نگرانی نگاهش میکند و میگوید که زود برگرد.. دختر میخندد
شمع ها یک به یک روشن میشود در برابر میله های دانشگاه.. گوشه ای ایستاده و نگاه میکند.. حس فضولی بدجوری گریبانش را گرفته.. یکهو میریزند و چند نفر را میگیرند.. هوا را پس می بیند و میزند به چاک.. باز اما فضولی اجازه نمی دهد.. میگوید یک دور دیگر از مقابل دانشگاه عبور میکنم و باز میگردم به خانه..
صدای مردی متوقفش میکند.. کیفش را میگیرد و چشمش به شمعها می افتد.. نهیب میزند به دخترک که راه بیفتد.. چراغ قرمز است.. ماشینها ایستاده اندو راننده ها با با چهره هایی کلافه از ترافیک و چشمانی متعجب دنبالش میکنند.. نگاه میکند به جماعت.. دارند او را می برند.. بازداشت شده است
..
****
....کلانتری 148
اسمها مقابل درب ورودی ثبت میشوند.. مسیرشان زیر زمین است.. از پله ها به همراه دو پسر دیگر و یک سرباز پایین میرود.. اینجا نه قانون هست.. نه انسانیت.. اعلامیه جهانی حقوق بشر را باید بگذاری دم کوزه و یک لیوان آب هم رویش بخوری.. وارد اتاق میشود.. مردی با تحکم از او سوال می پرسد.. توضیح میدهد که شمعها متعلق به او نبوده و برای خرید کتاب به آنجا آمده.. انگار کسی باور نمیکند.. اینها گوشششان از داستانهای امثال او پر است
همه نشسته ایم روی زمین.. 11 زن و 10 پسر.. برخی از زنها بی تابی میکنند.. پسرها ساکتند.. کنار مریم( بعدا می شناسمش) می نشینم.. خنده به لب دارد و بلند بلند حرف میزند..انگار با تجربه است.. من اما نگرانم و کمی هم ترسیده ام.. اما به روی خودم نمی آورم.. هدایت میشویم به انتهای راهرو.. صدای کشیده ای ناگهان بر جا میخکوبمان میکند.. یکی از ماموران دستهایش را که هنوز از آب وضو خیس است بلند میکند و میخواباند در گوش یکی از پسرها.. پسر پرت میشود به گوشه دیوار.. دلم آتش گرفته است و از همه چیز بیزار شده ام.. مرد فریاد میزند که چرا با دخترها حرف میزده..او هم قسم میخورد که تنها قصد داشته از او بخواهد اگر زودتر آزاد شد به خانواده اش اطلاع دهند..اسمش علی است..( بعدا می شناسمش
با صدای ملایمی مرد را فحش میدهم" کثافت" و از بدشانسی همان لحظه درب اتاق کناری باز میشود و مرد دیگری بیرون می آِید، میشنود حرفم را.. داد میزند که " کثافت خودتی، کی بود زر زر کرد" قیافه ام را عادی کرده ام.. اما دارم از ترس سکته میکنم! احتمال میدهم که الان حسابی کتکم بزنند
دو پسر را می آورند و میبرند در اتاق انتهایی.. به اتهام دزدی گرفتنشان.. صدای کشیده های پی درپی مغز آدم را سوارخ میکند.. و فریادهای پسر که " به خدا من دزد نیستم" و باز کشیده ای دیگر
...تحقیقات باید جای دیگری تکمیل شود
سوار میشویم داخل اتوبوس، .. میگویم " اجازه بدهید به خانه هایمان اطلاع دهیم" مردی جواب میدهد که " بوش خبرشان میکند!" .. میزنیم زیر خنده

***
سرها پایین.. اگه سرتون بالا بیاد شلیک میکنن.. عجب حکایتی شده.. همه جا تاریک است.. ساعت می بایست 10 شب یا بیشتر باشد.. سرم را پایین می آورم و از گوشه چشم محوطه را نگاه میکنم... میگویند اگر سابقه نداشته باشید آزاد میشوید.. خیالمان راحت میشود که امشب حتما به خانه می رویم.. پیاده میشویم و در راهرویی پشت سر هم روی صندلی های تکی می نشینیم.... چند دقیقه بعد یک نفر میگوید که خانمها را ببرید.. باز سوار اتوبوس میشویم .. هر کس از دلمشغولی هایش میگوید.. یکی میگوید که شوهرم طلاقم "میدهد.. اکرم عکس دخترش را نشانمان میدهد.. گیتی هم مدام میگوید " من را اعدام میکنند.. پدر من اعدامی بوده
میرسیم به وزرا.. ساعت 12 شب است.. باز پایین میرویم از پله ها.. دست راست اتاقی است که باید وسایلمان را تحویل دهیم و تفتیش شویم.. و اتاق انتهای راهرو جای ماست.. احتملا کنار شوفاژ خانه است.. چون هوا به شدت گرم است.. دیوارها سیمانی است و کثیف.. سوسکها می آیند و می روند و فرمانروایی دارند برای خودشان.. دو پتو میدهند که زیرمان بیاندازیم.. در بسته شده و تنها یک دریچه داریم برای تنفس.. باید خودمان را روی دو پتو جا دهیم.. خوابمان نمی برد.. بعد از مدتی حرف زدن.. دیگر نا نداریم.. هوایی هم نمانده.. نوبتی میرویم جلوی درچه.. صورتمان را میگذریم آن جلو.. تا هوای خنک استنشاق کنیم.. آب میخواهیم و هر چه میکوبیم به در کسی جواب نمیدهد..بچه ها لباسهایشان را از شدت گرما کنده اند و انگار دارند جان میدهند.. از بی آبی و بی هوایی گوشه ای افتاده ایم.. بی جان.. خواب به چشم کسی نمی آیِد و فکر میکنیم که تا صبح دوام نمی اوریم.. لحظات سختی است..سخت ترین ساعات بازداشت

ساعت 6-7 صبح بالاخره در باز میشود.. میریزیم بیرون و یورش میبریم به طرف شیرهای آب.. اینجا هواست.. دیشب دیر رسیدیم وزرا.. غذا ندادند..صبح هم تکه نانی گذاشتند جلویمان که یک لقمه اش را با زور فرو دادم..آمده ایم به اتاق دیگری که تمیزتر است و پنجره دارد و نمی فهمم چرا شب ما را به اینجا منتقل نکرده اند.. از دیوار بالا میروم.. نگاهم می افتد پارک ساعی.. مردم دارند ورزش میکنند.. و من این بالا میخواهم یک نفر من را ببیند.. میگویند آزاد می شوید امروز
اینجا به جز خودمان کس دیگری را ندیدیم.. ما را از سایر زنان جدا کرده بودند.. دیشب صدای فریادهای دختری که سیگار میخواست، با یورش مامورین و ضرب و شتم او خاموش شد..دختر را با باتوم میزدند.. کمی فریاد زد و بعد ساکت شد..دیگر صدایش در نیامد
یکی از خواهران دست بندها را به دستمان میزند و ماهم اعتراضی نمی کنیم.. باز میرویم همان مکان دیشب.. وارد اطلاعات میشویم و چشم هایمان بسته میشود و روی صندلی ها پشت هم می نشینیم.. کنار این راهروی باریک اتاقهای شیشه ای بازجویی است ..بازجویی ها شروع شده است.. و من نمیدانم باید چه بگویم
خوابم می آید و میدانم که اهل خانه تا صبح خواب به چشمشان نیامده
پی نوشت: اگر حوصله ای بود برای نوشتن، ادامه دارد.. اگرهم نه ببخشایید بر من
پی نوشت2: انگار اوین خوش ندارد این روزها خالی از زنانِ اقدامی باشد... زینب همچنان در زندان است

6 Comments:

At 8:25 PM, May 09, 2007, Blogger پروانه وحیدمنش said...

این مطلبت را باید ترجمه کرد ...خیلی ها در دنیا باید از قصه شیواهای هیجده ساله ما بدانند
انها نمی دانستند با بازداشت شیوا از او مبارزی می سازند که بتواند در بیست و دوسالگی بدون حمایت های مرسوم کارهای بزرگ بکند ..آنها راه خطا رفتند خواهر جان

 
At 10:12 PM, May 09, 2007, Anonymous Anonymous said...

درود شیوا جان

یه غلطی کردند
و همه شما ای که رفته بودید برای حادثه یازده سپتامبر شمع روشن کنید گرفتند . با نظر پروانه عزیز موافقم باید این خاطرت ترجمه بشه . ترجمه ای به زبان تمام انسانهای آزاده
تمام انسانهایی که به انسان بودن و مانند انسان زیستن عشق میورزند

درود عزیز گرامی

 
At 10:54 AM, May 12, 2007, Blogger Unknown said...

وبلاگ امید فردا به روز شد:
نشریه ی دانشجویی امید فردا شماره ی پنجم
بخوانید و نظر بدهید
omid-e-farda.blogfa.com

 
At 10:18 PM, May 12, 2007, Anonymous Anonymous said...

سلام. خوشحال شدم گپی زدیم هرچند مجازی. می بینم که واردی روایت گونه بنویسی:) سایت هم خیلی خوشگل و حرفه ای شده.
دوستدار همه شما

 
At 7:30 PM, May 13, 2007, Anonymous Anonymous said...

اینان هیچگاه ندانستند چه بر سر جوانان این سرزمین می آورند.همه رویاهای فرزندان ایران زمین زیر تحجر خرد ستیزان هیچ شد.

 
At 2:34 PM, May 22, 2007, Anonymous Anonymous said...

dorood
pirooz bashid
khob payehaye farhangiye ma baes shod k in kesafatha in balaha ro sare ma dar biyacvaran ,feshar va estres mesle inke tamami nadare
mohamon sefid tar shod chi begam shivaye nazanin kheili sakhteh
bedroud

 

Post a Comment

<< Home