امید
رفته بودم خانه امید.. پیش از این بارها به آنجا رفته بودم، در زمانی که زندان بود، این مسیر اتوبان تهران – کرج را زیاد طی کردم و هر بارهم از آن اتفاقات هر روزه جامعه در این مسیر پیش میامد، خانه ای در محلی وسط اتوبان، اسم مکانش را یادم رفته.. اما هر چه هست، مسیرش دشوار بود، باید با ماشین میرفتم، تا پل کلاک از آنجا هم مسافت زیادی را پیاده میرفتم تا میرسیدم به خانه اش، و تازه هنگامی که قصد بازگشت میکردم و معمولا هم هوا تاریک شده بود، در دلم خدا خدا میکردم که کنار این اتوبان، اتفاقی برایم نیفتد، آخر باید کنار اتوبان می ایستادم و تا ماشین سوار شوم
از زمانی که از زندان آزاد شد، دیگر به خانه اش نرفته بودم، اینقدر این مسیر لعنتی در طول این مدت عذابم داده بود واینقدر اتفاقات جوراجور برایم افتاده بود که دیگر دلم نمیخواست تا زمانی که مجبور نشوم آنطرفها آفتابی شوم، الان که فکرش را میکنم میبینم واقعا سر نترسی داشتم که در تاریکی شبهای تهران، کنار اتوبان می ایستادم تا سوار ماشین شوم به مقصد آزادی.. و از زمانی که در ماشین می نشستم خدا خدا میکردم که سالم به آزادی برسم
امید را همان روزی که برای شرکت در مراسم اکبر به آمل می رفتیم ، بازداشت کردند.. همه را آزاد کردند، اما او منتقل شد به تهران و به بند 209... فریبا میگفت دوشنبه که رفته بود ملاقاتش حالش اصلا خوب نبوده، و چیزهایی نوشته بود که فریبا به بعضی از دوستان برساند، نوشته اش را که خواندم ، دلم فروریخت، امید را میشناسم.. آدمی نیست که انفرادی طاقتش را تمام کند، نوشته اش نشان میداد که خیلی زیاد زیر فشار است، خیلی زیاد... و گله کرده بود که چرا حمایتی از او نمیشود
نوشته اش در نهایت استیصال بود...
و گفته بود که سلولش در کنار سلول احمد و مهندس موسوی است.. گفته بود روی صندلی های بازجویی برای هم پیغام میگذاریم.. من از حال مهندس می پرسم و او جواب میدهد
و گفته بود که شدیدا زیر فشار بازجویی است، از ابتدای شب تا 4 صبح...
پیشترها وقتی می رفتم خانه شان، دو دختر کوچکش زیاد دو رو ورم میامدند و " خاله" صدایم میکردند، وقتی مدتی میگذشت و نمی رفتم، سراغ " خاله شیوا " را از مادرشان میگرفتند.. امید میگفت، بچه ها خیلی سراغت را میگیرند
نوشته اش در نهایت استیصال بود...
و گفته بود که سلولش در کنار سلول احمد و مهندس موسوی است.. گفته بود روی صندلی های بازجویی برای هم پیغام میگذاریم.. من از حال مهندس می پرسم و او جواب میدهد
و گفته بود که شدیدا زیر فشار بازجویی است، از ابتدای شب تا 4 صبح...
پیشترها وقتی می رفتم خانه شان، دو دختر کوچکش زیاد دو رو ورم میامدند و " خاله" صدایم میکردند، وقتی مدتی میگذشت و نمی رفتم، سراغ " خاله شیوا " را از مادرشان میگرفتند.. امید میگفت، بچه ها خیلی سراغت را میگیرند
فریبا بازهم درمانده شده بود، نابسامانی زندگی، با دو بچه کوچک که حالا یکی از آنها باید به کلاس اول میرفت، خرج زندگی، نداری...
دلارام چند روز بود که مریض شده بود و تب شدید داشت، دختر بچه ی شیطونی که از سر و کولت بالا میرفت، از غصه نبود پدر دیروز حتی نتوانست چشمانش را باز کند تا ببیند که " خاله" بار دیگر آمده است.. بازهم در نبود پدر.. دستی به صورتش کشیدم، و "گفتم"آرام خوبی خاله، ببین خاله واسه ات چی آورده
دلارام چند روز بود که مریض شده بود و تب شدید داشت، دختر بچه ی شیطونی که از سر و کولت بالا میرفت، از غصه نبود پدر دیروز حتی نتوانست چشمانش را باز کند تا ببیند که " خاله" بار دیگر آمده است.. بازهم در نبود پدر.. دستی به صورتش کشیدم، و "گفتم"آرام خوبی خاله، ببین خاله واسه ات چی آورده
چشمان گود افتاده و بی حالش را برای تنها چند لحظه به من دوخت و انگار که نتواند باز نگهش دارد، دوباره خوابید.. چیزی به دلم چنگ می انداخت...
تازه بچه ها داشتند با پدر بودن را تجربه میکردند، 3 سال تمام هر کسی در مهد کودک از آنها پرسیده بود پدرتان کجاست، جوابی نداشتند که بدهند و مادر هم همیشه خاموش بود.
سال 81 که امید بازداشت شد، آروز 2 ساله بود و آرام 3 ساله بود و وقتی امید از زندان بیرون آمدد.. آرام در شرف رفتن به مدرسه بود
تازه بچه ها داشتند با پدر بودن را تجربه میکردند، 3 سال تمام هر کسی در مهد کودک از آنها پرسیده بود پدرتان کجاست، جوابی نداشتند که بدهند و مادر هم همیشه خاموش بود.
سال 81 که امید بازداشت شد، آروز 2 ساله بود و آرام 3 ساله بود و وقتی امید از زندان بیرون آمدد.. آرام در شرف رفتن به مدرسه بود
اما حالا باز هم...
نمیدانم باز چه خواهد شد.. از خانه که می آمدم بیرون، به فریبا گفتم به امید سلام من را برساند و بگوید ما هر کاری که بتوانیم برایش میکنیم، نگران هیچ چیز نباشد..
خودم هم میدانستم که حرفم فقط برای دلخوشی است و گرنه کاری از دستم بر نمی آید، اما میدانستم که این کلام بیشترین دلخوشی است که میتوانی به یک زندانی بدهی.. و باز میدانستم که آنچه در زندان، در آن چهاردیواری سبز رنگ که از هر سو احاطه ات کرده، تو را از پا درمی آورد، بی تفاوتی دوستانت است..
در بازجویی ها با نشان دادن، سایتها به امید گفته بودند، اون بیرون هیچ کس به فکر تو نیست، همه سرگرم زندگی خودشان هستند و هیچ کس برای زندگی تو و سرنوشتت تره هم خورد نمیکند...
جالب نیست؟!
این شیوه جدید بازجویی است...
نمیدانم باز چه خواهد شد.. از خانه که می آمدم بیرون، به فریبا گفتم به امید سلام من را برساند و بگوید ما هر کاری که بتوانیم برایش میکنیم، نگران هیچ چیز نباشد..
خودم هم میدانستم که حرفم فقط برای دلخوشی است و گرنه کاری از دستم بر نمی آید، اما میدانستم که این کلام بیشترین دلخوشی است که میتوانی به یک زندانی بدهی.. و باز میدانستم که آنچه در زندان، در آن چهاردیواری سبز رنگ که از هر سو احاطه ات کرده، تو را از پا درمی آورد، بی تفاوتی دوستانت است..
در بازجویی ها با نشان دادن، سایتها به امید گفته بودند، اون بیرون هیچ کس به فکر تو نیست، همه سرگرم زندگی خودشان هستند و هیچ کس برای زندگی تو و سرنوشتت تره هم خورد نمیکند...
جالب نیست؟!
این شیوه جدید بازجویی است...
9 Comments:
چه می توانم بگویم ....جامعه مارا چه شده است ...امروز یک پزشک محترم وقتی داستان امیدو احمد و ...برایش گفتم با پوسخندی گفت بعضی از بیکاری چه کارها نمی کنند ...بیایند ببینند چقدر سرطانی داریم ....سکوت کردم ...این هم خانوم دکتر مملکت ما ....سرطان جامعه ما اصلن به چشم او نمی آید ....چند نفر اینگونه فکر می کنند ؟ زیاد
آدمهای ما ، آدمهای من ، آدمهای رویاهای من کجا هستند؟ چرا آدمها شبیه خیالات ما نیستند؟ یعنی تمام این رویاها برای شبهای خواب بوده است ؟ دلم گرفته ، خیلی وقته که خسته ام
سلام
درود بر بانوی مبارز ایران خانم شیوا نظر اهاری
امیدوارم بزودی دوست عزیزم امید آزاد شود
سلام . ميدانيد افسوس بر بيچارگي ما كجاست ؟! همان جايي كه ميبيني يك نفر مثل موسوي لاري و موسوي تبريزي و ... همه ي اينها ، كه در آن سالهاي فراموش نشدني و تكراري ، چون امروزها ، حكم ها را تاييد ميكنند و امروز در نقابي مزين به اصلاحات مي آيند و ما باز .... و اكبر ها باز ...و اميد ها باز ... و شيواها باز قرباني هايي كه مجبورند بنگرند ، قرباني هاي كه با اين نگاهها هم شكنجه ميشوند ، هم متهم خود ، هم بازپرسي كه چه مي توانم كنم ، و هم .... !
سلام . ميدانيد افسوس بر بيچارگي ما كجاست ؟! همان جايي كه ميبيني يك نفر مثل موسوي لاري و موسوي تبريزي و ... همه ي اينها ، كه در آن سالهاي فراموش نشدني و تكراري ، چون امروزها ، حكم ها را تاييد ميكنند و امروز در نقابي مزين به اصلاحات مي آيند و ما باز .... و اكبر ها باز ...و اميد ها باز ... و شيواها باز قرباني هايي كه مجبورند بنگرند ، قرباني هاي كه با اين نگاهها هم شكنجه ميشوند ، هم متهم خود ، هم بازپرسي كه چه مي توانم كنم ، و هم .... !
salam . midoonam ranje zendan ro bordin. va midoonam har kasi ke chenin ranji ro bebare tanafori ke peida mikone too tamam e afkaresh dakhil mishe, amma yadetoon bashe har sakhtari baraye defa az tamamiate khodesh rahkar haii ro dare. hame jaie donya hamintore. age shoma ha darin hazine midin , in babate za'f e khodetoone. bayad tooye ye paradigm jadid mobareze kard. .. movafagh bashi
خانم نظر آهاري عزيز
با اجازتون اين مطلب را در قسمت پيوندهاي روزانه وبلاگم لينك دادم
اميدوارم تك تك زندانيان سياسي از جمله اميد عباسقلي نژاد عزيز آزاد شوند.و البته حداقل وظيفه ما در اين راه كه شما به خوبي آن را يادآوري كرده ايد به فراموشي نسپردن اين عزيزان است
با سپاس از ياد آوري به جايتان.موفق باشيد
سلام.
چه می توان گفت؟....
سلام:
امیدوارم همه ی زندانیان سیاسی و عقیدتی آزاد شوند!
واقعا چه می توان گفت؟
موفق باشید
Post a Comment
<< Home