18 سالگی- قمست دوم
ساعتی رها میشویم در همان حال، کسی حق ندارد حرف بزند.. صدا که از کسی در بیاید، فریاد میزنند که خفه شویم.. نگران پسرها هم هستیم.. هر چند هیچ کدامشان را نمیشناسیم اما اتهامی مشابه، همدردمان میکند با هم.. من نفر سوم هستم.. صندلی اول مریم است.. دومی را یادم نیست.. اکرم هم پشت نشسته است.. دو سرباز را گذاشته اند برای مراقبت از ما.. سرباز اول که جلوی راهرو است و به من نزدیکتر، انسان خوبی است.. اما آن یکی " آشغال" به تمام معناست.." مهدی مولایی"، اسمش را هیچ گاه در طول این سالها فراموش نکرده ام.. چشممان با پارچه های بوگندو بسته است.. و گاهی پشت این همه تاریکی خوابم میبرد.. دیشب نخوابیده ام و نشستن به مدت طولانی روی این صندلی ها خسته ام کرده.. احساس میکنم تمام بدنم درد گرفته.. کسی به سراغمان نمی آید.. میگویند بازجوها در راهند.. عجیب آرام شده ام و ساکت.. کمی که میگذرد خو میگیریم به محیط.. چشم بندها یواش یواش بالا می آید و سربازها هم مدارا میکنند.. کمی با آنها حرف میزنیم تا چیزی از زیر زبانشان در بیاوریم.. چیزی نمیگویند.. سرباز اولی میگوید.. پسرها همین جا هستند.. دربازداشت.. میگوید آنها دیشب بازجویی داشتند.. مشخصات یکی از آنها را به سرباز میدهم و از حالش میپرسم.. میگوید خوب است و بعد دلش میسوزد و با نهایت شجاعت.. پسر را برای لحظه ای کوچکی با کلی دلهره از سلول می آورد بیرون و از لای در ما را می بیند.. میپرسیم که خوبید.. سرش را تکان میدهد و از حال ما میپرسد.. و بعد میرود.. همان کسی است که با من بازداشت شد.. هم زمان با هم دستگیر شدیم به فاصله ی چند متر.. و با یک ماشین منتقل شدیم به کلانتری.. خیلی کم سن و سال و ریزه است ..
***
:بازجویی
***
:بازجویی
بالاخره وقتی حسابی استخوانهایمان روی این صندلی های چوبی درد گرفت، بازجوها میرسند.. همهمه ای برپا میشود.. اولین کسی که خوانده میشود به اتاق.. یکی از دخترها است که اتفاقا کر و لال است و به همراه دوستش بازداشت شده..بازجوها فکر میکنند که ادا در می آورد. داد میزنند و با لگد میکوبند پایه صندلی اش که حرف بزند و فیلم بازی نکند.. دخترک محکم است.. در طول این مدت حتی ذره ای ترس و نگرانی در چهره اش نبود.. او را که می دیدیم دلمان قرص میشد... حالا او رفته در اتاق.. آنقدر سرش فریاد میزنند که بالاخره اشکهایش سرازیر میشود.. اتاق بازجویی درست کنار من است ... بالاخرصدای ما در می آید که او واقعا کر و لال است و بعد یک متخصص می آورند برای حرف زدن با او.. رعب و وحشت کافی ایجاد شده و قلبم تند تند میزند.. نفر بعدی باید من باشم و تحمل این رفتار را ندارم.. لحظات به کندی میگذرد... کمی بعد مردی بالای سرم است و از من میخواهد چشم بندم را بزنم بالا.. برگه ای را میگذارد جلویم که مشخصاتم را بنویسم.. و اولین سوال..برای چه به میدان انقلاب آمده بودم؟
پیش از اینکه اقدامی کنم برای نوشتن جوابی که نمیدانم چه باید باشد.. مرد صدایش را آرام میکند و میگوید.." شیوا، یه چیزی بنویس که خلاص شی از اینجا..بنویس اومده بودی کتاب بخری.. یا هر چیز دیگه، خودتو گیر ننداز" .. از برخوردش متعجبم و دلگرم شده ام از این صمیمیت.. مرد خط را دستم داده است.. سوالها را یک به یک جواب میدهم و مرد میگوید که جوابهایم را فراموش نکنم که هربار باید همین ها را بنویسم.. نمیدانم او از کجا آمده که خیال کمک دارد.. اما حالا آرام تر شده ام و فهمیده ام که بای چه بگویم... میگوید که سعی دارد من را پیش از اینکه قاضی بیاید و ماموری که بازداشتم کرده.. مرخص کند تا بروم..
***
برگه های بازجویی من گم شده...نمیدانم این دیگر چه حکایتی است که همیشه برای من اتفاق می افتد، در 209 هم برگه های بازجویی مثلا گم شد و ما دوباره خواسته شدیم برای سوال و جواب... مرد دیگری می آیِد و باز از اول شروع میکند به سوال.. من هم همانها را مینویسم.. چند دقیقه بعد میگوید که ماموری که بازداشتم کرده، آمده است.. دیگر نمیتواند کاری بکند!
ناهار می آورند برایمان.. بازجو اصرار دارد که باید ناهارم را بخورم تا آزادم کنند.. من امتناع میکنم.. و بعد مجبور میشوم چند قاشق از غذای مزخرفشان بخورم.. فکر میکنم برنج و رب بود... از گلو پایین نمیرود.. فقط یک قاشق.. با وجود اینکه به شدت گرسنه هستم..
حالا سر و کله یک قاضی هم پیدا شده...قاضی یکی از کارکنان دفتر قاضی حداد است.. شعبه 26( بعدا می شناسمش)... من را میخواهند داخل اتاق قاضی.. باز سوالها تکرا میشود و من همان جوابها را میدهم.. اول که وارد میشوم.. با دیدن چهره پسری که در جریان تجمع مدام در کنار ما بود و سوال میکرد برای چه جمع شده ایم، بر جا خشکم میزند.. چهره این پسر به قدری زیبا بود که در تجمع هم توجه را به خودش جلب میکرد و حالا او را در لباس یک مامور می دیدم و کمی هضمش مشکل مینمود.. مامور بازداشت هم هست.. حرفهایم را میزنم.. بالبخند ملایمی گوشه لبم..
...بعدها فکر میکردم که شاید اگر در آن لحظه لبخندم را حذف میکردم، به زندان نمیرفتم.. اما نشد
پیش از اینکه اقدامی کنم برای نوشتن جوابی که نمیدانم چه باید باشد.. مرد صدایش را آرام میکند و میگوید.." شیوا، یه چیزی بنویس که خلاص شی از اینجا..بنویس اومده بودی کتاب بخری.. یا هر چیز دیگه، خودتو گیر ننداز" .. از برخوردش متعجبم و دلگرم شده ام از این صمیمیت.. مرد خط را دستم داده است.. سوالها را یک به یک جواب میدهم و مرد میگوید که جوابهایم را فراموش نکنم که هربار باید همین ها را بنویسم.. نمیدانم او از کجا آمده که خیال کمک دارد.. اما حالا آرام تر شده ام و فهمیده ام که بای چه بگویم... میگوید که سعی دارد من را پیش از اینکه قاضی بیاید و ماموری که بازداشتم کرده.. مرخص کند تا بروم..
***
برگه های بازجویی من گم شده...نمیدانم این دیگر چه حکایتی است که همیشه برای من اتفاق می افتد، در 209 هم برگه های بازجویی مثلا گم شد و ما دوباره خواسته شدیم برای سوال و جواب... مرد دیگری می آیِد و باز از اول شروع میکند به سوال.. من هم همانها را مینویسم.. چند دقیقه بعد میگوید که ماموری که بازداشتم کرده، آمده است.. دیگر نمیتواند کاری بکند!
ناهار می آورند برایمان.. بازجو اصرار دارد که باید ناهارم را بخورم تا آزادم کنند.. من امتناع میکنم.. و بعد مجبور میشوم چند قاشق از غذای مزخرفشان بخورم.. فکر میکنم برنج و رب بود... از گلو پایین نمیرود.. فقط یک قاشق.. با وجود اینکه به شدت گرسنه هستم..
حالا سر و کله یک قاضی هم پیدا شده...قاضی یکی از کارکنان دفتر قاضی حداد است.. شعبه 26( بعدا می شناسمش)... من را میخواهند داخل اتاق قاضی.. باز سوالها تکرا میشود و من همان جوابها را میدهم.. اول که وارد میشوم.. با دیدن چهره پسری که در جریان تجمع مدام در کنار ما بود و سوال میکرد برای چه جمع شده ایم، بر جا خشکم میزند.. چهره این پسر به قدری زیبا بود که در تجمع هم توجه را به خودش جلب میکرد و حالا او را در لباس یک مامور می دیدم و کمی هضمش مشکل مینمود.. مامور بازداشت هم هست.. حرفهایم را میزنم.. بالبخند ملایمی گوشه لبم..
...بعدها فکر میکردم که شاید اگر در آن لحظه لبخندم را حذف میکردم، به زندان نمیرفتم.. اما نشد
بعد یکی یکی میرویم داخل اتاقی دیگر تا برگه ای را امضا کنیم.. داخل که میروم مرد دستش را گذاشته روی برگه.. میگویم باید بخوانمش، شاید حکم اعدامم باشد.. با بی خیالی میگوید بخوان.. اما اینقدر استرس دارم و ذهنم درگیر است که هیچ چیز از برگه نمیفهمم به جز بند 240.. گویا حکم بازداشت موقتمان بوده.. امضا میکنم..
...ما را میبرند به سالن پشت.. و پسرها را می آورند
مریم زده است زیر گریه و هر چه می پرسیم جواب نمیدهد... میروم کنارش و ساکتش میکنم.. میگوید وقتی به دستشویی رفته.. در راه از سرباز خواسته تا شماره اش را بگیرد و به خانواده اش اطلاع دهد.. سرباز هم کمی من و من کرده و گفته خرج دارد.. باید یک لب بدی!.. مریم زده زیر گریه و های های اشک میریزد.. این سرباز همان مهدی مولایی خودمان است.. بعدا اکرم هم تعریف کرد که وقتی به دستشویی رفته.. همین سرباز با پا در را باز کرده اما او در حال خروج بوده و من خدا را شکر میکنم که وقتی من به دستشویی رفتم اتفاقی نیفتاد..
دختر کرو لال و یکی دیگر از دخترها که 17 سالشان است آزاد میشوند.. طلاهایشان را میگیرند و میگویند که زنگ بزنند خانه تا برایشان کفالت بگذارند.. شیرین ومادرش بی تابی میکنند که نمیدانند بر سر دخترشان چه می آید.. یکی از دخترها خواهر شیرین است که با مادرشان آمده بودند..نمیفهمم برای چه طلاهایشان را ضبط میکنند.. فکر میکنیم لابد قانون است دیگر!.. چه حیف شد، اگر فقط چند ماه کوچکتر بودم، حالا آزاد شده بودم.. اما 18 ساله ام و باید بمانم اینجا.. بزرگ شده ام
هنوز اما نمیدانیم که تکلیف ما چیست. فاطی خانم 60 ساله به زور راه میرود و گیتی آرام است اما هنوز معتقد است که او را اعدام میکنند!.. چشمهای خانم صادقی پر از نگرانی است... من فقط دلم یک تلفن میخواهد.. سوار یک وانت که پشت آن استتار شده میشویم.. مقصدمان کجاست نمیدانیم.. مهدی مولایی هم با ما سوار میشود.. او هم مدام چرند میگوید.. که آزاد میشوید..و تا به مقصد برسیم.. 100 بار برایمان مقاصد گوناگون تعریف میکند..
درماشین وقتی تنها میشویم به ما قول میدهد که به خانواده هایمان اطلاع دهد.. اما خرجش را از همه میگیرد و این بارهزینه این کار اسکناس است.. هر کس هر چه پول دارد میدهد.. من هم هزار تومان با شماره تلفن میدهم به او.. چشمش حالا زیاد دنبال من است.. نگاهش معذبم میکند..
***
وانت وارد زندان میشود و باز دلم میخواهد یک نفر از پشت آن پنجره پلاستیکی من را میدید.. تمام وجودم فریاد است و سکوت باید.. چقدر دلم میخواست برای آن ماشین پژو که در لحظه ورود ما به زندان از کنار ماشین ما گذشت...فریاد میزدم که آی آقا من را دارند می برند زندان.. برای 4 تا شمع.. فقط 18 سالم است
از ماشین پیاده میشویم... هوای شهریو ماه اوین نوازش میدهد صورتمان را... باورش مشکل است اما حقیقت دارد.. زندانی که اسمش را شنیده بودیم.. حالا روی زمینش ایستاده ایم... اینجا زندگی پشت میله ها محصور است..هوا خنک است، بوی اسارت میدهد اما
...ما را میبرند به سالن پشت.. و پسرها را می آورند
مریم زده است زیر گریه و هر چه می پرسیم جواب نمیدهد... میروم کنارش و ساکتش میکنم.. میگوید وقتی به دستشویی رفته.. در راه از سرباز خواسته تا شماره اش را بگیرد و به خانواده اش اطلاع دهد.. سرباز هم کمی من و من کرده و گفته خرج دارد.. باید یک لب بدی!.. مریم زده زیر گریه و های های اشک میریزد.. این سرباز همان مهدی مولایی خودمان است.. بعدا اکرم هم تعریف کرد که وقتی به دستشویی رفته.. همین سرباز با پا در را باز کرده اما او در حال خروج بوده و من خدا را شکر میکنم که وقتی من به دستشویی رفتم اتفاقی نیفتاد..
دختر کرو لال و یکی دیگر از دخترها که 17 سالشان است آزاد میشوند.. طلاهایشان را میگیرند و میگویند که زنگ بزنند خانه تا برایشان کفالت بگذارند.. شیرین ومادرش بی تابی میکنند که نمیدانند بر سر دخترشان چه می آید.. یکی از دخترها خواهر شیرین است که با مادرشان آمده بودند..نمیفهمم برای چه طلاهایشان را ضبط میکنند.. فکر میکنیم لابد قانون است دیگر!.. چه حیف شد، اگر فقط چند ماه کوچکتر بودم، حالا آزاد شده بودم.. اما 18 ساله ام و باید بمانم اینجا.. بزرگ شده ام
هنوز اما نمیدانیم که تکلیف ما چیست. فاطی خانم 60 ساله به زور راه میرود و گیتی آرام است اما هنوز معتقد است که او را اعدام میکنند!.. چشمهای خانم صادقی پر از نگرانی است... من فقط دلم یک تلفن میخواهد.. سوار یک وانت که پشت آن استتار شده میشویم.. مقصدمان کجاست نمیدانیم.. مهدی مولایی هم با ما سوار میشود.. او هم مدام چرند میگوید.. که آزاد میشوید..و تا به مقصد برسیم.. 100 بار برایمان مقاصد گوناگون تعریف میکند..
درماشین وقتی تنها میشویم به ما قول میدهد که به خانواده هایمان اطلاع دهد.. اما خرجش را از همه میگیرد و این بارهزینه این کار اسکناس است.. هر کس هر چه پول دارد میدهد.. من هم هزار تومان با شماره تلفن میدهم به او.. چشمش حالا زیاد دنبال من است.. نگاهش معذبم میکند..
***
وانت وارد زندان میشود و باز دلم میخواهد یک نفر از پشت آن پنجره پلاستیکی من را میدید.. تمام وجودم فریاد است و سکوت باید.. چقدر دلم میخواست برای آن ماشین پژو که در لحظه ورود ما به زندان از کنار ماشین ما گذشت...فریاد میزدم که آی آقا من را دارند می برند زندان.. برای 4 تا شمع.. فقط 18 سالم است
از ماشین پیاده میشویم... هوای شهریو ماه اوین نوازش میدهد صورتمان را... باورش مشکل است اما حقیقت دارد.. زندانی که اسمش را شنیده بودیم.. حالا روی زمینش ایستاده ایم... اینجا زندگی پشت میله ها محصور است..هوا خنک است، بوی اسارت میدهد اما
پی نوشت: زینب آزاد شده است و از این بابت خوشحالم
پی نوشت2: این هم دیدن دارد
پی نوشت 3: بازهم اگر حسش بود، ادامه دارد.. دلیل نوشتنش هم صرفا انتقال تجربه هاست... خودم زیاد از نوشته ها و تجربیات زندان دیگران استفاده میکنم و خواندنگ زارشات از دوران بازداشت برایم جالب است... گفتم شاید دیگرانی نیز چون من
12 Comments:
درود شیوای عزیز
دوران بدیست میدانم . اگر من هم تحت فشار نبودم خاطرات وحشتناک تری از اوین مینوشتم
به هر حال چون میگذرد غمی نیست
بدرود
shiva mamani in rejim bayad bere
vala on hokomathaye qoron avaliyeh in jouri naboodan ajab giri kardim
salam va dorud shiva aziz va gerami ! midunam bishtar hadafet baraye azadi va jonbeshe zanan ast! man az daneshjoohaye nasle 18 tir 78 hastam! shayad na omid shayad omidvar amma por az nakhoshayandiha,, az doostane an zaman ya az iran raftanad! ya mandand va sokoot kardand be zendegi shakhsi pardakhtand! amma hanooz omidvaram ke yarane jadid dar rahand. shiva aziz mostaghel bash ke hasti! va parhiz kon az azadikhahane masalan reformiste zaher nama.. amsale ganjiha va fakhravar ha va tamami ke dae'ye eslahat dashtan va dam az hoghooghe zan zadand! mostaghel bash ! ke hasti,
آسمان را هوای بوسه بر خاک است باران بهانه ای بیش نیست
http://i14.tinypic.com/2ptzc4i.jpg
با شما با تمام مصیبت هایتان هم دردی می کنم.
زندان-ایران (خاطراتی تلخ از زندگی در زندانی به بزرگی ایران)
شوق رهایی را مطالعه بفرمایید
www.irshahbazi.blogfa.com
خوب می نویسی، نه زیاد نه کم. با اینکه راوی اول شخصه اما متن گزارشگونه و عینیه. گریزهای کوتاهی که به ذهنیت و حس خودات می زنی یا به یه تصویر یا شخصیتی جانبی، حس و حال ماجرا رو تقویت می کنه. مثلا کر و لال بودن متهم اول خودبخود تبدیل به یه عنصر نمایدن هم می شه. یا لحظه ورود به اوین و نیاز تو به ارتباط با خودرویی که می گذره. همین اشاره کوتاه تضاد فضای آزاد بیرون رو با زندان ملموستر می کنه و اون باد خنک بهاری...
پردازش شخصیت های فرعی هم خوب انجام شده. مثل این سربازه (مولایی) یا اون خوش تیپه. البته شخصیت اصلی این ماجرا گروه دستگیر شده هاست و بخصوص خود ات. اگر قدری به ساختار و عناصر ادبی بیشتر توجه کنی می تونه تبدیل به یک داستان هم بشه. اما روایت گزارشگونه از چنین اتفاقاتی در درجه اول اهمیته.
شاد و سرزنده باشی
دوستدارت کیان
درود شیوای عزیز
یه تبریک تو وبلاگ نوشین جان به مناسبت تولدت گفتم
اومدم این جا هم پیش خودت بگم تولدت مبارک . الهی صد ساله شی
مبارک باشه
بدرود
خواهرم شيوا
آخرين مطلبي كه در نوت بوكم مي خواندم سه پست آخر تو بود. اين خاطره ي با تو بودن كه بر خلاف خودت كه خوبي يكي از بدترين خاطراتم شد.
تو نيز يادم كن
همان آرمين هستم
http://sunflowerinlove.blogfa.com
همدردت هستم
شادزي
تلاش در جهت آزادی ، دمکراسی و حقوق بشر آرمان ما می باشد.
موفق و پیروز باشید.
[گل]
خوب میکنی مینویسی
موفق باشی شیوا
آ نوشت
شیوای عزیز
چگونه میتوان در مقابل اینهمه زور و تهدید و عوامفریبی مقاومت نشان داد؟
اگر چه درازمدتی است که داستانهای دوره های تصفیه در اتحاد شوروی سابق منجمله سالهای 1935 تا 1938 و 1948 درسراسر جهان آزاد پخش شده و هر خواننده ای امکان این را دارد که از تکنیک ها و کلکهائی که زوردستان حکومت های توتالیتر بکار میبرند آگاه گردد. لکن ما جهانی بسیار نا کامل در پیش داریم. نا آگاهی، بی تجربگی و مهمتر از همه زور و خشونت روحی و جسمی بی حد و حصر باعث میگردد که جوانان ما و تا حد زیادی هم دیگران قربانی این رفتار ضد انسانی حکومت ایران گردند، اگر چه حکومت مانند همه کارهایش حتی تقلید رفتارش از شورویها را هم بسیار ناشیانه انجام میدهد
بسیار کم هستند کسانی که از جزئیات این دوره مشقت بار برای کسانی که بدست زوردستان حکومتهای زوردست میافتند آگاه باشند. از سوئی مردم احتیاج دارند که بدانند که بر این شکوفه های جوان در دخمه های حکومت چه میگذرد. از سوی دیگر شمشیر تهدید پس از باصطلاح آزادی بر فراز گردن این عزیزان آویزان و همواره آماده فرود است. ما باید بفهمیم که این جوانان هیچ نمیتوانند بگویند. صدبار آفرین اگر آنها کوچکترین اشاره ای بکنند. ما که خطری برایمان نیست، ما که در آغوش گرم خانواده نشسته ایم، ما که در قلب خویش با این عزیزان همراه هستیم، میبایست لااقل این اشاره را دریابیم و گرنه ما گناهکاریم
حکومت از هرگونه وسیله ای برای بدنام کردن مخالفین استفاده میکند، از پیشداوری های مردم، از ساده لوحی مردم و مهمتر از همه از باورهای دینی و سنتی مردم. زندانیان را با اتهام به چیزهائی و کارهائی که در اجتماع ساده لوحانه اصطلاح غیر اخلاقی تلقی میشود بدنام میکنند. بر فرض که مردی دوست دختری یا دوشیزه ای احساسات عاشقانه ای داشته است، بر فرض که کسی کار خلافی انجام داده باشد مانند انعام به یک کارمند دولت یا بانک، کاری که امروزه اکثر مردم در چنین کشورهائی انجام میدهند و یا به آن مجبور هستند، بر فربض که او در گناهان قبل حکومت سهیم بوده باشد. اینها برای یک آزادیخوه ننگ نیست. آزادیخواه تنها آزادی میخواهد برای خود و مردم. او نیامده است که پیامبر دیگری باشد. اگر آزادی آمد مردم اجباری ندارند که او را بعنوان مرجع اخلاق انتخاب کنند. لکن کسانی که خود را مرجع اخلاق میدانند و بزور قانونِ زورشان ناحق را به حق و غصب را به ملک و دزدی را به مالکیت تبدیل میکنند، زنبارگی را به صیغه تبدیل میکنند که تمام جهان اسلام هم غیر از خودشان از ان گریزان است، آنان که خود را به پیامبری انتخاب کرده اند باید از این گناهان مبری باشند که نیستند. آنان که متصدیانشان برای اثبات اتهام به آزادیخواهان از بزرگترین گناهان در شریعت خودشان خودداری نمی کنند دیریست حق طلب اخلاقی بودن از مردم را ازدست داده اند
و اگر مردمی هستند که به اعترافات آزادیخواهان در باره امور اخلاقی وی گناهان دیگر باور نشان میدهند، چهل سال پس از ساواک و هشتادسال پس از استالین، اینان خود گناهکارند
Post a Comment
<< Home