Thursday, December 21, 2006

یلدا مبارک

پسرک دستهایش را جمع میکند .. روی کارتنی که برایش حکم زیر انداز را دارد .. این ور و آن ور میشود... سرد است آخر.. پاییز تمام میشود.. بسته ی آدامسهایش را در مقابلش روی زمین گذاشته و نیم نگاههی هم به صورت عابران نمی اندازد.. جعبه هنوز پر است.. سوز سرما آزار دهنده است.. دفتر را باز کرده و چمباتمه زده روی آن و مینویسد.. نگاه میکنم روی دفتر " بابا نان داد" ... نگاهش آنقدر با کلمات بیگانه است که تو گویی هیچ گاه نان دادن بابا را ندیده است.. . دستهایش را "ها" میکند و باز مینویسد.. " بابا انار داد" .. نگاهی به آب انار فروشی که چند قدمی با او فاصله دارد میاندازد.. صف مشتریانش طویل است و همه برای یک لیوان آب انار ایستاده اند و پولهایشان را میدهند به آب انار فروش.. . چقدر دلش انار میخواست

****
نگاهم میچرخد روی صورت پسری دیگر.. لم داده در ماشین پرشیای پدر.. و چشم دوخته به رستوران تا غذایش را برایش بیاورند.. ....شیشه را بالا کشیده ... تا ته.. نکند سرما بخورد بچه
***
اینجا خیابان ولی عصر است... صدای موزیک ماشینهای مدل بالا هر از گاهی، سرت را به سویی خم میکند.. توی این ماشینها را که نگاه میکنی.. انگار غمی نیست در وسعت این شهر به جز مدل ماشین و ضبط ... صدای خنده ها تا اوج آسمان میرود.. بوی تعفن می آید اما.. حالم به هم میخورد از نگاه آدمهای اینجا..... چشمانم روی پسر بچه ثابت است و بغض گلویم را گرفته.. مشق فردایش را مینویسد و هیچ کس حتی بسته ای آدامس از او نخریده
هوا رو به تاریکی میرود و خیابان ولی عصر زودتر از همیشه خاموش شده.. شب یلدا است آخر.. همه زودتر رفته اند خانه تا به سور و سات هندوانه و انار و آجیل برسند
پسرک به لرزش افتاده و سرما سخت سوزان است.. باز مینویسد و مینویسد.. و به یاد میاورد که دستان پینه بسته ی پدر هیچ گاه نانی نداشت تا به او بدهد..
جعبه هنوز پر است.. و پسر امشب برایش با شبهای دیگر یک معنا را دارد.. باید آدامسها را بفروشد.. بلند میشود و میرود به مقصدی نامعلوم... بوی فقر می اید ..

*******************
شب یلداست امشب و شبهای زندان بلندتر از هر شبند..
نه هندوانه ایست؛ نه انار.. نه آجیل.. نه جوجه هایی برای شمردن.. اینجا به هر طرف که نگاه میکنی دیوار است... دیوارهایی که جوانیت را انگار در خود گرفته اند.. دیوارهایی که در حصارشان پیر شده ای.. پیر... اجازه میگیری برای دستشویی .. تا برای لحظه ای از شر دیوارها خلاصی یابی.. امشب بیقراری.. بیقرار نور ماه.. میخواهی کامل شدنش را ببینی و تقلا میکنی تا از گوشه ای چشمت بیفتد به نورش .. میدانی که امشب؛ یلداست..
یادت می افتد به پارسال .. که باز هم شب یلدا همین جا بودی.. تنگ همین دیوارها.. و باز برمیگردی به قبل و قبلتر.. . آهی میکشی و میبینی تا ذهنت کار میکند.. شبهای یلدایت را در همین چهاردیواری سر کرده ای..
امشب اما عجیب بی قرار ماهی... ماه.. ماه..

*****
زن گوشه ای نشسته و گاهگاهی چشمهایش را با گوشه ی روسری پاک میکند.. نگاهش به صورت بچه هاست که دور میوه ها حلقه زده اند و دارند خودشان خفه میکنند امشب.. خنده اش میگیرد.. اما چیزی عجیب به گلویش چنگ انداخته.. جای یک نفر خالی است.. پسرش.. چند سالی میشود که یلدا در کنارش نیست..
پسر؛ گوشه ای دراز به دراز خوابیده است و گذشت روزها را هم نمیفهمد... در کنج یک چهاردیواری ..

******
خان تو در چه حالی هستی امشب؟ آیا لحظه ای برای دل آن مادر منتظر که امشب را تا صبح اشک میریزد ذهنت را مغشوش میکنی؟ یا برای چشمهای خیره آن پدر که 8 سال است نگاهش صورت پسر را در چهارچوب در میکاود.... یا برای تمام سالهای جوانی آن دختر که مردانه ایستاد در برابر نامردان و زخم را به جان خرید و روزهای متمادی که زل زد به درب آهنین تا باز شود و بگویند دیگر برای همیشه آزادی؟
...خان در تمام ساعاتی که لبهای دخترکت به خنده باز میشود به یاد بیاور دیوارها را و بهترین فرزندان این آب و خاک را
خان امشب را تا صبح به بلندای یلدا ، فکر کن.. به صورت سرخ شده پسر دست فروش سر چهارراه.... به آن پنجره آهنی بالای دیوار.. به فقر.. به آزادی.. به عدالت
...خراب کن دیوارها را، خان.. فروبریز آن را برای همیشه
و بدان حتی اگر تو نیز نخواهی... روزی ماه، پسر را از نور خوش سیراب خواهد کرد

12 Comments:

At 12:29 AM, December 22, 2006, Anonymous Anonymous said...

قابل تامل مانند گذشته‌ها...اما گزيده اول را اگر به عنوان داستان نوشته‌اي اشكالات خودش را دارد و حتي اگر پاره روايتيست بر گرفته از حقيقت از نظر گذرانده باز هم ايرادي چند بر آن وارد است...اما بلند و دوست داشتني بود

 
At 10:30 PM, December 22, 2006, Anonymous Anonymous said...

نسیم را گفتم:
"اگر حقیق خورشید را حجابی هست
همیشه در پس هر ابر، آفتابی هست
همیشه آن سوی دیوار های نومیدی
امید هست و،
افق های بیکران روشن!"

شیوا این نوشتت یه بوهایی می داد! حسش کردم!
حسش کردی؟!

 
At 12:28 AM, December 23, 2006, Anonymous Anonymous said...

با وجود تمام ارزشی که برای جشنها و سنن ایرانی قائل هستم ولی امسال تنها سالی است که از فرا سیدن شب یلدا بیزارم
از اینکه من شادی کنم و عده ای دیگر......از خودم متنفر میشوم

 
At 2:53 AM, December 23, 2006, Anonymous Anonymous said...

شب بود سوز بود سرما بود
نگاهها سرد بود قلبها منجمد
کسی اونها رو نمی دید
یکی آدامس فروش یکی سیگار فروش
یکی گل می فروخت
یکی خط می کشید روی دیوارهای بلندتا بشماره جوانی پر پر شدش رو
اما گوشها سنگین شده بود چشمها کور شده بود
امشب شب یلدا بود
شب خنده بود
اما لبها یخ زده بود

 
At 7:17 AM, December 23, 2006, Anonymous Anonymous said...

این احساست منو کشته و همدلیت با ستمدیده ها. چرا تا پیدات کردم از تو دور شدم. انگار که از خودم دور شدم. هیچ شب یلدایی دووم نمیاره وقتی تو از بهار حرف بزنی... شمعی در خلوت خود بیفروز تا خورشید از پنجره سرک بکشه و به تو چشمک بزنه. بدون که شمع نورافروز یلدای من تو هستی. دوستدارت کیان

 
At 1:47 AM, December 24, 2006, Anonymous Anonymous said...

در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد

 
At 5:59 PM, December 24, 2006, Anonymous Anonymous said...

باسلام:
تلخی فقر در کشورمان را هیچ هندوانه ای شیرین نمی کند

 
At 6:04 PM, December 24, 2006, Blogger پروانه وحیدمنش said...

شیوای من

بغضم گرفت در کشاکش نوشته ات و دیدم انار های دلت را خونین تر از همیشه بود همسفر
چه بی رحم است دیوار های زندان در یلدایی که قرار بود روز بر شب پیروز شود

سپاس از مهرت همسفر یکتای من

 
At 5:55 AM, December 26, 2006, Anonymous Anonymous said...

اقا یکی بیاد به ما سری بزنه :

آسمان نیوز
http://propellerhead-news.blogfa.com/

 
At 8:41 AM, December 28, 2006, Anonymous Anonymous said...

دیگر نمی توانم دنبال این سایه های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم.
من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم. نه به چپ بروم و نه به راست.
می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
مي خواهم در حال زندگي كنم.
*****
باز هم همراه همیشگیم باش مهریان... یا حق...

 
At 8:37 PM, December 28, 2006, Anonymous Anonymous said...

با سلام و درود
واژه های گرم و سرخ تو هنوز و همچنان مبارزه برای دیگر گونه زیستن را برای ما زنده نگاه می دارد
پیروز و سربلند باشی

 
At 3:48 AM, December 29, 2006, Anonymous Anonymous said...

واسه یلدا بازی دعوتت کردم

 

Post a Comment

<< Home