Sunday, July 29, 2007

مراسم اکبر محمدی

مراسم اولین سالگرد درگذشت اکبر محمدی روز چهارشنبه برگزار می شود:
زمان: ساعت 2 الی 6 روز
روز دهم مرداد ماه
مکان: شهرستان آمل-خیابان امام رضا- جاده قدیم آمل به بابل -سرپیچ-روستای چنگه میان
تلفن تماس:3263398-0121

Sunday, July 22, 2007

یک نامه، یک خاطره

پی نوشت 1: یک سال پیش همین وقتها بود، شاید هم کمی زودتر.. زنگ زد و خواند.. نوشتم.. گفت می خواهد اعتصاب کند و نامه اش را هم نوشته است برای انتشار، و به مسئولان زندان هم اعلام کرده...گفت که از اول مرداد شروع خواهد کرد و من ساعتها را می شمردم تا صبحگاه اول مرداد .. گمان می کردم مثل همیشه 20 روز زمان داریم تا به روزهای بحرانی اعتصاب برسیم.. اکبر گنجی پیش از آن 60 روز اعتصاب کرده بود.. اما.. اول مرداد ماه آمد و بر سر حرفش ایستاد.. اعتصابش را آغاز کرده بود اکبر.. و هر روز شماره اوین که می افتاد روی گوشی، انتظار خبری از اکبر بود برای ما.. چقدرزود گذشت..و هنوز نتوانسته ام آن کاغذ را جدا کردم از زندگی روزانه ام
پی نوشت 14:2 روز از بازداشت دوستانان گذشته است و انگار گوشمان عادت کرده که هر روز خبر از یورش ماموران به خانه ی یکی از بچه ها بشنویم.. خانه جای امن بود روزی.. اما حالا حتی به مادر محمد هاشمی اجازه نمی دهند لباس مناسب بپوشد.. بنازم اسلام ناب محمدی را... 1 سال گذشت، مرگ اکبر، پاسگاه گزنک.. بازداشت.. بازجویی.. مراسم ادوار.. اشک ها و لبخند ها....
روز است که دوستانمان آفتاب را ندیده اند.. 14 روز است که بهاره تنهاست
پی نوشت 3: احسان منصوری، مجید توکلی و احمد قصابان اعتصاب غذا کرده اند.. همیشه پیش از آنکه فکرکنی اتفاق می افتد... تا بار دیگر عزیزی روانه قبرستان نشده، کاری کنیم..

Saturday, July 14, 2007

من از ماندن به هر قیمت در این ویرانه می ترسم

میگفت عجب جراتی داشت این دختر.. در میان این همه مرد، او یکه تاز عرصه زنانگی است..
گفتم آری.. جراتش را زمانی نشان داد که به عضویت شورای مرکزی جماعتی در آمد که می دانست پایانی به وسعت سلولهای انفرادی اوین انتظارش را می کشد.. اما ایستاد..
بهاره را می گویم که به همراه دیگرانی خاطره 18 تیرماه را از پستوی ذهنمان بیرون کشید، ما که یادمان رفته بود دیگرعزت ابراهیم نژاد را و کم کم فراموش می کردیم خاطرات اکبر را در رخوت این روزها و شبهایی که می آمدند و می رفتند و نفسی اگر می آمد که بوی تند اعتراض می داد، باید روزت را با تهدید آغاز می کردی و خواب اوین را می دیدی
اما نشست او، به همراه 5 تن دیگر در مقابل دربی که 60 روز پیش 8 دانشجو را برای گناه ناکرده روانه اوین دیده بود.. دربی که امروز پیش از همیشه یادآور فضای سرکوب است و فشار.. دربی که تا همین 2 ماه پیش علی صابری و عباس حکیم زاده هر روز از چارچوبش رد می شدند..
نشست آنجا.. نه اخلال در نظم ایجاد کرد.. نه در رفت و آمد.. نه شعار دادند.. نه مشتهایشان گره شد.. اما آنان این را نیز تاب نیاوردند.. 1:30 زمان زیادی نبود برای دیده شدن، اما این 6 نفر آنچه را می باید کردند و حالا خود میهمان های دانشگاه تازه احیا شده اوین اند.. دانشگاهی که اگرچه پیش تر از اینها تاسیس شده بود، اما انگار مجددا در حال احیا شدن است
روانه شدند به اوین تا آنجا در کنار همه آنچه آموخته اند، الفبای مقاومت را نیز بیاموزند.. که دیوارهای بلند سلول انفرادی و تنهایی های کرخت کننده اش، برای فرداهایی سخت تر آماده شان می کند
نیازی هم به قانون نیست در این مملکت که داد بزنی، فرزندانمان را به کدامین جرم می برید در تنهایی های اوین با چشمانی بسته پشت صندلی بازجویی می نشانید... اصلا چه نیازی به قانون، قانون را فقط برای خالی نبودن عریضه نوشته اند.. آنچه اجرا می شود، خواست جناب مرتضوی است و حداد.. و وزارت اطلاعات با آدمهایی که نانشان را از قبل آزار همین بچه ها می خورند و عجبا که نمیدانند این نان روزی در حلقومشان گیر می کند
...بایست خواهر جان
بایست که امروز تو پرچمدار دنیای زنانه ات هستی در جنبشی که همه بر مردانه بودن می شناسندش.. جنبش دانشجویی را می گویم
بایست که امروز خیلی ها چشم بر مقاومتت دوخته اند دختر
می دانم سخت است، می دانم زمان انگار ایستاده است در آنجا.. میدانم که نگهداری متهم در سلول انفرادی غیرقانونی است که انفرادی مصداق شکنجه است.... همه را می دانم خواهر جان
...اما تو هم بدان، که می آیی از آنجا بیرون و آنچه می ماند حدیث توست
حدیث تنها بودنت در میان مشتی از بازجویان مرد که شرم ندارند از اینکه نیمه شب بیدارت کنند برای بازجویی و آنجا سیل اتهامات بی اساسشان را نثارت کنند
...آنچه می ماند حدیث توست خواهر جان.. حدیث ایستادگی ات
آن در آهنی به همین زودی ها باز می شود... و 209 اوین نیز موزه خواهد شد و این بار راهنمای موزه، نامهای دروغین از شکنجه گران و مبارزان را بر زبان نمی آورد.. آنجه می ماند حدیث مقاومت توست و دوستانت

Tuesday, July 10, 2007

18 تیرماه است




بیست تیرماه 78 است، اخبار تلویزیون را دنبال می کنم.. ناگهان " حیاتی" از بروز تشنج و درگیری در دانشگاه خبر می دهد. ارتباط مستقیم با دانشگاه.. وزیر کشور آنجاست، دانشجویان فریاد می زنند :" استعفا، استعفا.. وزیر کشور ما" .. بعد خبر را ادامه میدهد که عده ای اراذل و اوباش چند ماشین را به آتش کشیده اند.
در دلم غوغایی است و دلم می خواست کمی بزرگتر بودم و خودم را می رساندم به این دانشگاه تهرانی که می گویند در میدان انقلاب است. کلاس اول دبیرستان هستم.. گوشی تلفن را بردارم و اطلاعات بیشتر را از هانیه میگیرم..
***
هجده تیرماه 79 است، شنیده ام تعدادی از دنشجویان با شاخه های گل در میادین چرخیده اند و پیام بیزاریشان از خشونت را به گوش مردم رسانده اند.. فقط شنیده ام.
***
هجده تیرماه 81 است، میدان انقلاب شلوغ است و پر از مامورین انتظامی و لباس شخصی.. جمعیت تمام خیابانها و پیاده رو را پوشانده.. 4 نفر هستیم.. که گاهی میان جمعیت سرود می خوانیم و گاهی شروع می کنیم به دویدن.. گاهی هم به زحمت خودمان را از زیر دست و پا می کشیم بیرون.. این اولین تجربه حضور در یک تجمع است و من احساس خوبی دارم...
امروز خیلی داد زده ایم، و صدایمان در نمی آید، شب که می شود با هم مرور می کنیم این اولین تجربه بودن را..
***
هجده تیرماه 82 است.. کنکور را تازه داده ام و با فراغ بال آمده ام برای مراسم.. خبری نیست اما، تهران خلوت است و میدان انقلاب از همیشه خلوت تر.. شنیده بودم، در میدان انقلاب تانک آورده اند تا به روی مردم شلیک کنند.. عجب شایعاتی
***
هجده تیرماه 83 است.. مقابل بیمارستان ساسان در بلوار کشاورز با چند تن از دوستان قرار گذاشته ایم... البته میدانیم که خبری نخواهد بود، اما قصد داریم به سمت میدان انقلاب برویم..
جمع می شویم و هنوز چند قدمی حرکت نکرده ایم که چند ماشین متوقفمان میکند و راهی می شویم به واحد پیگیری وزارت اطلاعات.. چشم ها بسته میشود و تا بامداد 19 تیر، همچنان بسته می ماند... متوجه می شوم که نباید به میدان انقلاب می رسیدیم.. چرایش را نمیدانم اما..
شاید هم اگر می رسیدیم انقلاب می شد!
**
هجده تیرماه 86 است...صدای بوق موبایل بیدارم می کند... و می بینم که کلی اس ام اس و تماس داشته ام، تمامی اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت بازداشت شده اند. اوقاتم خراب می شود دوباره ..
هنوز ساعتی نگذشته که خبر حمله به دفتر ادوار هم می رسد.. شلیک تیر هوایی.. شکستن درب.. و بازداشت همه کسانی که آنجا بودند..
***
چقدر این روزها بیش از هر چیز دیگری نام 209 را می شنویم...
باز مرور می کنم نام ها را و آنقدر زیاد می شود که یادم می رود گاهی.. 18 نفر دیروز، 8 نفر پلی تکنیک، 3 نفر از تابستان گذشته... نمی دانم اوین تا کی قرار است به جای مجرمان پذیرای دانشجویان باشد، نمیدانم وزارت اطلاعات و دادگاه انقلاب کی سیر می شوند از این همه بگیر و ببند.. تا کی " حاجی" قرار است نقش آدمهای خوب وزارت را بازی کند و به دانشجویان بفهماند که فریب خورده اند.. تا کی قرار است، ما چشم بند بزنیم و آنها خودشان را مخفی کنند از دیدمان.. تا کی قرار است شبهای 209 پر از صدای بازجویانی باشد که برای حقوق آخر ماهشان هم شده عبایی ندارند از اینکه تو را جاسوس کنند، و خرابکار، و ...
نمیدانم "حاجی"، تا کی قرار است پسرت نداند بابا چه کاره است، تا کی قرار است شبهایت را به آزار کسانی بگذرانی که میدانی از تو بهترند..
...اما یک چیز را باور دارم، همه اینها می گذرد و روسیاهی می ماند برای ذغال
..پسرت بزرگ می شود و اعتراض می کند به فقر، به نبود آزادی، به سرکوب، به اختناق، ... و تو نمیتوانی او را به بند بکشی

...راستی برای پسرت در آن بند جایی را در نظر گرفته ای
...بزرگ می شود




پی نوشت 2: آخرین اخبار در مورد دانشجویان بازداشت شده از اینجا ببینید.