Thursday, September 21, 2006

بازگشت ؟

....تهديد..... توهين..... تحقير



.....و من هنوز هستم

Sunday, September 17, 2006

و زندان ؟..

.. قاضی پرونده گفته : پرونده ات را میفرستیم اجرای احکام،حکمت اجرا شود

... یک سال حبس که برای 5 سال تعلیق شده است، .. 5 سال.... 1 سال و نیمش رفته است

زنگ زد و گفت: این اولتیماتوم آخر است.. ما هر چه با شما صحبت کردیم.. یک گوشت در بود و آن یکی دروازه.. دادگاه تصمیم دارد، حکمت را اجرا کند.. و با پرونده های دیگری هم که داری باز هم حبست اضافه میشود.. راحت بگویم، بروی زندان به این زودی ها بر نمی گردی.. می شنوی شیوا خانم؟
بله .. می دونم -
فضا عوض شده -
بله میدونم -

گازش را گرفته ای و میروی به پشت سرت هم نگاه نمیکنی.. دادگاه زیادی دارد با تو مدارا میکند، چون دانشجویی و دختری، سن و سالت هم کم است.. اما خودت نمیخواهی..

.. یک سال.... یک عمر.. دو ترم تحصیلی

میدانم که بلوف نمیزند.. بعد از 4 سال دیگر میتوانم شرایط را و اوضاع مملکت را تجزیه تحلیل کنم.. میدانم که اوضاع با 2 سال پیش یا همین 1 سال پیش فرق کرده... میدانم که تیغ تیزشان همه را خواهد گرفت.. و شروع کرده اند
از بستن دفاتر انجمن اسلامی در دانشگاهها.. از تهدید به اخراج کلیه اساتید سکولار و لیبرال.. از عدم ثبت نام چند دانشجوی دوره ارشد.. از نگهداری طولانی مدت مهندی موسوی در زندان.. از مرگ دو زندانی سیاسی به فاصله کمتر از یک ماه در زندان و
میدانم که اوضاع عوض شده و این روزها بیشتر از همیشه با صدای هر زنگی به پشت پنجره میروم و انتظار مامورین را میکشم
...... میدانستم که همین روزها سراغم خواهند آمد

دوستی میگفت نگذار از درس محرومت کنند، اگر روزی خواستی انتخاب کنی بین درست و مبارزه ات.. درس را انتخاب کن.. چند صباحی ساکت باش تا چند ترم باقی مانده هم تمام شود..
آن یکی میگفت، مبارزه ادامه دارد شیوا.. درست را بخوان.. و برای درست اگر مجبور شدی مدتی ساکت باش..

دلم میگوید : بگذار بگیرنت، مگر خونت از بقیه رنگین تر است که الان در زندانند.. نباید در مقابلشان کم آورد که اگر امروز سکوت کنی فردا هم مجبوری آن را ادامه دهی..
سکوت اما برایم سخت است.. من 4 سال است که فریاد زده ام.. حالا چطور میتوانم چیزی نگویم.. این تنها کاری است که به من احساس رضایت میدهد و اگر نتوانم آن را نیز انجام دهم ، همان بهتر که نباشم..

منطقم اما چیز دیگری میگوید.. عقلم میگوید بمان و ادامه بده حتی اگر شده با چراغ خاموش..
عقلم میگوید: رسیده ای به دست انداز شیوا، باید سرعتت را کمتر کنی و پایت را از روی گاز برداری.. آرامتر بودن بهتر از نبودن است.. ..
بعد از تو همین کار کوچکی هم که تو میکنی.. کسی نیست تا انجامش دهد...
آدم احساساتی نیستم اما زیاد هم عقلانی تصمیم نمیگیرم..
این بار اما موضوع فرق میکند...
دوستی میگفت : اونی از همه زرنگ تره که بیشترین ضربه رو بزنه و کمترین ضربه رو بخوره..

بازجو میگفت: دیگر حرفی نداریم برای زدن به تو.. به قاضی پرونده گفته ام:" حریفش نشدیم.. بفرستینش اجرای احکام..
زندان

!!!درسم؟
...
هنوز 3 ترم مانده
!!!گیج شده ام.. گیج ...و سه شنبه باید بروم.. شاید به اجرای احکام
*****

Wednesday, September 06, 2006

نفر بعدی کیست؟

انگار در این مملکت تنها چیزی که ارزش ندارد، جان انسانهاست
....ولی الله فیض مهدوی هم مرد
دریغ از کک که کسی را گزیده باشد
و خبر ایلنا، ، به نقل از مقامات، سراسر دروغ

Sunday, September 03, 2006

فیض مهدوی هم رفت

کمیته دانشجویی گزارشگران حقوق بشر
Student committee of
human right reporters
تاریخ 12/6/1385
شماره 114-2006

بنا بر گزارشات رسیده از زندان رجایی شهر و به نقل از آقای شهبازی کارمند حراست این زندان، ولی الله فیض مهدوی شب گذشته پس از اینکه در پی 9 روز اعتصاب غذا دچار ایست قلبی شد، به بهداری این زندان منتقل گشت و با تلاش پزشکان زندان قلب وی احیا شد، اما درهمین حال فیض مهدوی دچار سکته مغزی شده و به گفته ی حراست زندان رجایی شهر وی شب گذشته دچار مرگ مغزی شد.
گفته میشود که از ساعات ابتدایی صبح امروز، مسئولین زندان رجایی شهر از پاسخگویی به زندانیان در مورد وضعیت فیض مهدوی خودداری میکردند، اما دقایقی پیش این خبر از سوی حراست زندان به سایر زندانیان سیاسی اعلام شد.
به گفته ی مسئولین زندان فیض مهدوی به بیمارستانی در خارج از زندان منتقل شده است .

کمیته دانشجویی گزارشگران حقوق بشر
Komite_gozareshgar@yahoo.com
Komite.gozareshgar@gmail.com
http://www.komitegozareshgar.blogfa.com

Friday, September 01, 2006

یک روز در خاوران

قرار ساعت 9 است و من ساعت 8:30 به زور از رختخواب دل میکنم
راه می افتیم به سوی خاوران.. تا بحال آنجا نرفته ام، هر سال دقیقا زمانی که قصد رفتن داشتم مشکلی پیش آمد و موجب شد تا باز هم خاوران را نبینم..
بعد از مدتی سردرگمی در خیابان، حدود ساعت 9:50 میرسیم به محل مورد نظر.. تعداد زیادی از آدمهایی که میشناسم و نمیشناسم جمع شده اند، مقابل ورودی گورستان و نیروی انتظامی راه را بسته..
از ماشین پیاده میشویم و میریم تا ببینیم چه خبر است... زنان و مردان با دسته های گل، منتظر ایستاده اند تا مجوز حضورشان بر سر مزار عزیزانشان صادر شود، میگویند " فراخوان داده اید و قصد دارید شلوغ کنید" نمیدانم، آخر یک نفر نیست بگوید " گیریم که قصد شلوغ کردن داشته باشیم، در این بیابان صدایمان به کجا میرسد؟!
حدودا 15 دقیقه ای منتظر میمانیم تا اجازه میدهند از ایست پلیس عبور کنیم..
جمعیت زیاد است.. میگفتند حدود 300 نفر هم داخل هستند و مراسمشان را برگزار میکنند...
همه شاخه های گل بدست دارند.. مادران پیر و پدران پیرتر .. که امروز اگرچه هنوز لرزش اشک را در چشمانشان پس از 17 سال میبینی، اما سرخوشند از این همه شور و شوق برای بزرگداشت پسران و دخترانشان...
اینجا هیچ نشانی از یک گورستان ندارد ... نه علامتی.. نه نشانی... هیچ... زمین صاف صاف است.. اما گل باران..
اینجا بی آنکه بخواهی دائم مجبوری بغضت را فرو بدهی.. اینها، کسانی که زیر این خاکها خوابیده اند بهترین فرزندان این خاک بوده اند
*******
پدر بگذار بگویم که در تمام این سالها، در زمانی که در سالهای دبستان هموراه ننگ داشتن پدری چون تو را بر سرم میکوبیدند .. در تمام سالهایی که از ترس ، جرات نداشتم تا بگویم پدرم اعدام شده است..
در تمام سالهایی که در میان سوالهای دوستانم که شغل پدرت چیست، ناچار به سکوت بودم.. هیچ گاه هیچ گاه تو را برای مرگت، و برای آرمانت سرزنش نکردم.. اگرچه بی تو بزرگ شدن سخت بود.. اما میخواهم بدانی که امروز بیش از همه سالهای کودکی به تو افتخار میکنم .. هر چند که در تمام آن سالها نیز ارزشمندترین کلام عالم برایم " آزادی " بود که تو برایش جانت را ....
*******
امروز همه آمده اند در خاوران..
بعضی از مادران در حالی که عکس فرزندانشان را در دستشان است و دسته گلی در دست بر سر مزار آنها میروند و اشکی میریزند.. کسانی که پیش از این دیده بودم و نمیشناختم.. زنی که پیش از این در جریان تحصن مقابل اوین برای آزادی دکتر زرافشان دیده بودم و امروز قاب عکسی در دست داشت از 5 پسر و یک دختر که اگر خیلی سنشان بوده باشد، 20 سال است و نه بیشتر.. بغضم را بیشتر فرو میخورم..
********
به به چشمم دوباره به جمال جناب بازجو روشن شد.. چه خوش تیپ آمده بود امروز.. به هر کس نشانش دادم باور نمیکرد این بازجوی اطلاعات باشد، کت و شلوار، عینک آفتابی.. شش تیغه..
و البته یکی دیگر از دوستانی که در پاسگاه گزنگ دیدارش کرده بودیم.. او هم امروز بود و خیلی های دیگر که آنقدر دیدیمشان که کاملا برایمان شناخته شده هستند..
بازجو اما هر بار من را میدید تا می خواستم معرفی اش کنم غیب میشد.. در برنامه یکشنبه گذشته زنان در موسسه رعد، حسابی معروفش کرده بودم.. و بچه ها هم کلی از او عکس انداختند، هر چند نتوانستم هنوز عکسها را پیدا کنم...
خلاصه امروز هم آنجا آمده بود و از دور همه چیز را زیر نظر داشت.. البته اینم بگم که تو برنامه زنان خیلی ناراحت شدم از اینکه بازجوی من اومده عکاس شده، کلی کلاسم اومد پایین..
********
دکتر زرافشان هم آمده، همه دورش جمع شده اند و زرافشان هم با آن کلام شیرینش همچنان می تازد ... کلی به قول خودمان شاکی است و فریاد میزند" اگر امروز برای رفتن بر سر مزار از کسی اجازه بگیریم، فراد برای نفس کشیدن هم به ما اجازه نمیدهند" جمعیت دست میزند و " درود بر زرافشان میگوید" پسری از آن میان دستش را بلند میکند که شعار ندهید ( نیتش خیر است البته و می شناسمش) زرافشان برافروخته فریاد میزند: نترسید، شعار هم بدهید.. باز صدای " درود بر زرافشان" بلند میشود .. و او میگوید، نه برای من شعار ندهید بگویید" زندانی سیاسی آزاد باید گردد" و شور و شوقی در جمع ایجاد میشود، جمعیتی که رفته رفته قصد رفتن داشت.. با زرافشان در حالی که شعار میدهد به سمت مزارها حرکت میکند، سرود خوانان ادای احترام میکند.. و برمیگردد


همه با هم قصد خروج از درب گورستان را داریم که دوربین کسی را گویا میگیرند، زرافشان هم دوباره به داخل برمیگردد تا مذاکره کند و دوربین را پس بگیرد، مثل اینکه آقایان حاضر نیستند چنین کاری بکنند.. باز او فریاد میزند، که به همه بگید برگردند.. می مانیم.. و جمعیت هم یکصدا میگوید " میمانیم"
با نوشین و علی ایستاده ایم و منتظر تا ببینیم چه میشود و جناب بازجو هم پشت سر..
تا بالاخره بینا و کوهیار و.. هم میرسند
بینا هم آن وسط با یکی از امنیتی ها به گمانم جرو بحث پیدا میکند.. و صبح ناز نگران عرقهایش را پاک میکند.. بچه ها جمع شده اند و آرامش میکنند..
گویا مذاکرات نتیجه بخش بوده است... زرافشان در جلوی جمعیت و بینا هم، حرکت میکنند و " زندانی سیاسی آزاد باید گردد" گویان از درب خارج میشویم..
خداحافظی میکنیم و به سمت ماشینها میرویم..
مسیر طوری است که ماشینها تک تک باید عبور کنند.. و جناب بازجو در محل عبور ماشینها ایستاده و درون را با دقت نگاه میکند..
در حال رد شدن هستیم که میبینم ناگهان یکی از مردان را میگیرند، چند نفری میریزند سرش و مشت و لگدی است که بر او وارد می آورند.. جمعیت رفته است و کسی نیست به دادش برسد.. مشتها پشت سر هم بلند میشود و بر سر و روی مرد فرود می آید و او را کشان کشان به داخل گورستان میبرند..
داد میزنم که نزنیدش .... و حصار ماشین اجازه نمیدهد تا بدوم به عادت همیشگی به سمت مرد و تلاشی کنم برای آزادیش.. هر چند اگر میرفتم.. زیر ضربات مشت و لگد خرد میشدم
از مقابل بازجو میگذریم ... درون ماشین را خوب نگاه میکند... سرم را از شیشه بیرون میبرم تا ببینم بر سر کسی که گرفتند چه آمد که میبینم جناب بازجو کشیده ای حواله ی یکی دیگر از مردان میکند و بر سرش فریاد میزند که برود.. روی دیگرش را هم دیدم... دست سنگینی هم دارد.. صدای آن کشیده هنوز در مغزم است..
*******
میگفتند زرافشان مانده تا سایرین را آزاد کنند، و حدود 30 دقیقه بعد هم دستگیر شدگان را آزاد کردند و هم دکتر به خانه اش برگشت..
نمیدانم این خبر تا چه حد درست است ..
تصویر کتک زدن آن مرد هنوز در جلوی چشمم است ...نمیدانم در جیبش دنبال دوربین میگشتند یا چیز دیگر...
به هر حال بازگشتیم و خاوران یک سال دیگر بزرگتر شد..
صدای بازجو هنوز در گوشم است که میگفت:" آخه شما به منافقین هم مگر کار دارید، اونها یک مشت منافق بودند"
و آنقدر کوچک بود که جوابی به حرفش ندادم....

فغان که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قله روسپیان باز می آمدند..
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغداران زیبا ترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند