Thursday, May 17, 2007

18 سالگی- قمست دوم

ساعتی رها میشویم در همان حال، کسی حق ندارد حرف بزند.. صدا که از کسی در بیاید، فریاد میزنند که خفه شویم.. نگران پسرها هم هستیم.. هر چند هیچ کدامشان را نمیشناسیم اما اتهامی مشابه، همدردمان میکند با هم.. من نفر سوم هستم.. صندلی اول مریم است.. دومی را یادم نیست.. اکرم هم پشت نشسته است.. دو سرباز را گذاشته اند برای مراقبت از ما.. سرباز اول که جلوی راهرو است و به من نزدیکتر، انسان خوبی است.. اما آن یکی " آشغال" به تمام معناست.." مهدی مولایی"، اسمش را هیچ گاه در طول این سالها فراموش نکرده ام.. چشممان با پارچه های بوگندو بسته است.. و گاهی پشت این همه تاریکی خوابم میبرد.. دیشب نخوابیده ام و نشستن به مدت طولانی روی این صندلی ها خسته ام کرده.. احساس میکنم تمام بدنم درد گرفته.. کسی به سراغمان نمی آید.. میگویند بازجوها در راهند.. عجیب آرام شده ام و ساکت.. کمی که میگذرد خو میگیریم به محیط.. چشم بندها یواش یواش بالا می آید و سربازها هم مدارا میکنند.. کمی با آنها حرف میزنیم تا چیزی از زیر زبانشان در بیاوریم.. چیزی نمیگویند.. سرباز اولی میگوید.. پسرها همین جا هستند.. دربازداشت.. میگوید آنها دیشب بازجویی داشتند.. مشخصات یکی از آنها را به سرباز میدهم و از حالش میپرسم.. میگوید خوب است و بعد دلش میسوزد و با نهایت شجاعت.. پسر را برای لحظه ای کوچکی با کلی دلهره از سلول می آورد بیرون و از لای در ما را می بیند.. میپرسیم که خوبید.. سرش را تکان میدهد و از حال ما میپرسد.. و بعد میرود.. همان کسی است که با من بازداشت شد.. هم زمان با هم دستگیر شدیم به فاصله ی چند متر.. و با یک ماشین منتقل شدیم به کلانتری.. خیلی کم سن و سال و ریزه است ..
***
:بازجویی
بالاخره وقتی حسابی استخوانهایمان روی این صندلی های چوبی درد گرفت، بازجوها میرسند.. همهمه ای برپا میشود.. اولین کسی که خوانده میشود به اتاق.. یکی از دخترها است که اتفاقا کر و لال است و به همراه دوستش بازداشت شده..بازجوها فکر میکنند که ادا در می آورد. داد میزنند و با لگد میکوبند پایه صندلی اش که حرف بزند و فیلم بازی نکند.. دخترک محکم است.. در طول این مدت حتی ذره ای ترس و نگرانی در چهره اش نبود.. او را که می دیدیم دلمان قرص میشد... حالا او رفته در اتاق.. آنقدر سرش فریاد میزنند که بالاخره اشکهایش سرازیر میشود.. اتاق بازجویی درست کنار من است ... بالاخرصدای ما در می آید که او واقعا کر و لال است و بعد یک متخصص می آورند برای حرف زدن با او.. رعب و وحشت کافی ایجاد شده و قلبم تند تند میزند.. نفر بعدی باید من باشم و تحمل این رفتار را ندارم.. لحظات به کندی میگذرد... کمی بعد مردی بالای سرم است و از من میخواهد چشم بندم را بزنم بالا.. برگه ای را میگذارد جلویم که مشخصاتم را بنویسم.. و اولین سوال..برای چه به میدان انقلاب آمده بودم؟
پیش از اینکه اقدامی کنم برای نوشتن جوابی که نمیدانم چه باید باشد.. مرد صدایش را آرام میکند و میگوید.." شیوا، یه چیزی بنویس که خلاص شی از اینجا..بنویس اومده بودی کتاب بخری.. یا هر چیز دیگه، خودتو گیر ننداز" .. از برخوردش متعجبم و دلگرم شده ام از این صمیمیت.. مرد خط را دستم داده است.. سوالها را یک به یک جواب میدهم و مرد میگوید که جوابهایم را فراموش نکنم که هربار باید همین ها را بنویسم.. نمیدانم او از کجا آمده که خیال کمک دارد.. اما حالا آرام تر شده ام و فهمیده ام که بای چه بگویم... میگوید که سعی دارد من را پیش از اینکه قاضی بیاید و ماموری که بازداشتم کرده.. مرخص کند تا بروم..
***
برگه های بازجویی من گم شده...نمیدانم این دیگر چه حکایتی است که همیشه برای من اتفاق می افتد، در 209 هم برگه های بازجویی مثلا گم شد و ما دوباره خواسته شدیم برای سوال و جواب... مرد دیگری می آیِد و باز از اول شروع میکند به سوال.. من هم همانها را مینویسم.. چند دقیقه بعد میگوید که ماموری که بازداشتم کرده، آمده است.. دیگر نمیتواند کاری بکند!

ناهار می آورند برایمان.. بازجو اصرار دارد که باید ناهارم را بخورم تا آزادم کنند.. من امتناع میکنم.. و بعد مجبور میشوم چند قاشق از غذای مزخرفشان بخورم.. فکر میکنم برنج و رب بود... از گلو پایین نمیرود.. فقط یک قاشق.. با وجود اینکه به شدت گرسنه هستم..
حالا سر و کله یک قاضی هم پیدا شده...قاضی یکی از کارکنان دفتر قاضی حداد است.. شعبه 26( بعدا می شناسمش)... من را میخواهند داخل اتاق قاضی.. باز سوالها تکرا میشود و من همان جوابها را میدهم.. اول که وارد میشوم.. با دیدن چهره پسری که در جریان تجمع مدام در کنار ما بود و سوال میکرد برای چه جمع شده ایم، بر جا خشکم میزند.. چهره این پسر به قدری زیبا بود که در تجمع هم توجه را به خودش جلب میکرد و حالا او را در لباس یک مامور می دیدم و کمی هضمش مشکل مینمود.. مامور بازداشت هم هست.. حرفهایم را میزنم.. بالبخند ملایمی گوشه لبم..
...بعدها فکر میکردم که شاید اگر در آن لحظه لبخندم را حذف میکردم، به زندان نمیرفتم.. اما نشد
بعد یکی یکی میرویم داخل اتاقی دیگر تا برگه ای را امضا کنیم.. داخل که میروم مرد دستش را گذاشته روی برگه.. میگویم باید بخوانمش، شاید حکم اعدامم باشد.. با بی خیالی میگوید بخوان.. اما اینقدر استرس دارم و ذهنم درگیر است که هیچ چیز از برگه نمیفهمم به جز بند 240.. گویا حکم بازداشت موقتمان بوده.. امضا میکنم..
...ما را میبرند به سالن پشت.. و پسرها را می آورند
مریم زده است زیر گریه و هر چه می پرسیم جواب نمیدهد... میروم کنارش و ساکتش میکنم.. میگوید وقتی به دستشویی رفته.. در راه از سرباز خواسته تا شماره اش را بگیرد و به خانواده اش اطلاع دهد.. سرباز هم کمی من و من کرده و گفته خرج دارد.. باید یک لب بدی!.. مریم زده زیر گریه و های های اشک میریزد.. این سرباز همان مهدی مولایی خودمان است.. بعدا اکرم هم تعریف کرد که وقتی به دستشویی رفته.. همین سرباز با پا در را باز کرده اما او در حال خروج بوده و من خدا را شکر میکنم که وقتی من به دستشویی رفتم اتفاقی نیفتاد..
دختر کرو لال و یکی دیگر از دخترها که 17 سالشان است آزاد میشوند.. طلاهایشان را میگیرند و میگویند که زنگ بزنند خانه تا برایشان کفالت بگذارند.. شیرین ومادرش بی تابی میکنند که نمیدانند بر سر دخترشان چه می آید.. یکی از دخترها خواهر شیرین است که با مادرشان آمده بودند..نمیفهمم برای چه طلاهایشان را ضبط میکنند.. فکر میکنیم لابد قانون است دیگر!.. چه حیف شد، اگر فقط چند ماه کوچکتر بودم، حالا آزاد شده بودم.. اما 18 ساله ام و باید بمانم اینجا.. بزرگ شده ام

هنوز اما نمیدانیم که تکلیف ما چیست. فاطی خانم 60 ساله به زور راه میرود و گیتی آرام است اما هنوز معتقد است که او را اعدام میکنند!.. چشمهای خانم صادقی پر از نگرانی است... من فقط دلم یک تلفن میخواهد.. سوار یک وانت که پشت آن استتار شده میشویم.. مقصدمان کجاست نمیدانیم.. مهدی مولایی هم با ما سوار میشود.. او هم مدام چرند میگوید.. که آزاد میشوید..و تا به مقصد برسیم.. 100 بار برایمان مقاصد گوناگون تعریف میکند..
درماشین وقتی تنها میشویم به ما قول میدهد که به خانواده هایمان اطلاع دهد.. اما خرجش را از همه میگیرد و این بارهزینه این کار اسکناس است.. هر کس هر چه پول دارد میدهد.. من هم هزار تومان با شماره تلفن میدهم به او.. چشمش حالا زیاد دنبال من است.. نگاهش معذبم میکند..
***
وانت وارد زندان میشود و باز دلم میخواهد یک نفر از پشت آن پنجره پلاستیکی من را میدید.. تمام وجودم فریاد است و سکوت باید.. چقدر دلم میخواست برای آن ماشین پژو که در لحظه ورود ما به زندان از کنار ماشین ما گذشت...فریاد میزدم که آی آقا من را دارند می برند زندان.. برای 4 تا شمع.. فقط 18 سالم است
از ماشین پیاده میشویم... هوای شهریو ماه اوین نوازش میدهد صورتمان را... باورش مشکل است اما حقیقت دارد.. زندانی که اسمش را شنیده بودیم.. حالا روی زمینش ایستاده ایم... اینجا زندگی پشت میله ها محصور است..هوا خنک است، بوی اسارت میدهد اما
پی نوشت: زینب آزاد شده است و از این بابت خوشحالم
پی نوشت2: این هم دیدن دارد
پی نوشت 3: بازهم اگر حسش بود، ادامه دارد.. دلیل نوشتنش هم صرفا انتقال تجربه هاست... خودم زیاد از نوشته ها و تجربیات زندان دیگران استفاده میکنم و خواندنگ زارشات از دوران بازداشت برایم جالب است... گفتم شاید دیگرانی نیز چون من

Wednesday, May 09, 2007

18 سالگی

خداحافظی میکند و از خانه میزند بیرون... مادر تازه عمل کرده و هنوز در رختخواب است.. با نگرانی نگاهش میکند و میگوید که زود برگرد.. دختر میخندد
شمع ها یک به یک روشن میشود در برابر میله های دانشگاه.. گوشه ای ایستاده و نگاه میکند.. حس فضولی بدجوری گریبانش را گرفته.. یکهو میریزند و چند نفر را میگیرند.. هوا را پس می بیند و میزند به چاک.. باز اما فضولی اجازه نمی دهد.. میگوید یک دور دیگر از مقابل دانشگاه عبور میکنم و باز میگردم به خانه..
صدای مردی متوقفش میکند.. کیفش را میگیرد و چشمش به شمعها می افتد.. نهیب میزند به دخترک که راه بیفتد.. چراغ قرمز است.. ماشینها ایستاده اندو راننده ها با با چهره هایی کلافه از ترافیک و چشمانی متعجب دنبالش میکنند.. نگاه میکند به جماعت.. دارند او را می برند.. بازداشت شده است
..
****
....کلانتری 148
اسمها مقابل درب ورودی ثبت میشوند.. مسیرشان زیر زمین است.. از پله ها به همراه دو پسر دیگر و یک سرباز پایین میرود.. اینجا نه قانون هست.. نه انسانیت.. اعلامیه جهانی حقوق بشر را باید بگذاری دم کوزه و یک لیوان آب هم رویش بخوری.. وارد اتاق میشود.. مردی با تحکم از او سوال می پرسد.. توضیح میدهد که شمعها متعلق به او نبوده و برای خرید کتاب به آنجا آمده.. انگار کسی باور نمیکند.. اینها گوشششان از داستانهای امثال او پر است
همه نشسته ایم روی زمین.. 11 زن و 10 پسر.. برخی از زنها بی تابی میکنند.. پسرها ساکتند.. کنار مریم( بعدا می شناسمش) می نشینم.. خنده به لب دارد و بلند بلند حرف میزند..انگار با تجربه است.. من اما نگرانم و کمی هم ترسیده ام.. اما به روی خودم نمی آورم.. هدایت میشویم به انتهای راهرو.. صدای کشیده ای ناگهان بر جا میخکوبمان میکند.. یکی از ماموران دستهایش را که هنوز از آب وضو خیس است بلند میکند و میخواباند در گوش یکی از پسرها.. پسر پرت میشود به گوشه دیوار.. دلم آتش گرفته است و از همه چیز بیزار شده ام.. مرد فریاد میزند که چرا با دخترها حرف میزده..او هم قسم میخورد که تنها قصد داشته از او بخواهد اگر زودتر آزاد شد به خانواده اش اطلاع دهند..اسمش علی است..( بعدا می شناسمش
با صدای ملایمی مرد را فحش میدهم" کثافت" و از بدشانسی همان لحظه درب اتاق کناری باز میشود و مرد دیگری بیرون می آِید، میشنود حرفم را.. داد میزند که " کثافت خودتی، کی بود زر زر کرد" قیافه ام را عادی کرده ام.. اما دارم از ترس سکته میکنم! احتمال میدهم که الان حسابی کتکم بزنند
دو پسر را می آورند و میبرند در اتاق انتهایی.. به اتهام دزدی گرفتنشان.. صدای کشیده های پی درپی مغز آدم را سوارخ میکند.. و فریادهای پسر که " به خدا من دزد نیستم" و باز کشیده ای دیگر
...تحقیقات باید جای دیگری تکمیل شود
سوار میشویم داخل اتوبوس، .. میگویم " اجازه بدهید به خانه هایمان اطلاع دهیم" مردی جواب میدهد که " بوش خبرشان میکند!" .. میزنیم زیر خنده

***
سرها پایین.. اگه سرتون بالا بیاد شلیک میکنن.. عجب حکایتی شده.. همه جا تاریک است.. ساعت می بایست 10 شب یا بیشتر باشد.. سرم را پایین می آورم و از گوشه چشم محوطه را نگاه میکنم... میگویند اگر سابقه نداشته باشید آزاد میشوید.. خیالمان راحت میشود که امشب حتما به خانه می رویم.. پیاده میشویم و در راهرویی پشت سر هم روی صندلی های تکی می نشینیم.... چند دقیقه بعد یک نفر میگوید که خانمها را ببرید.. باز سوار اتوبوس میشویم .. هر کس از دلمشغولی هایش میگوید.. یکی میگوید که شوهرم طلاقم "میدهد.. اکرم عکس دخترش را نشانمان میدهد.. گیتی هم مدام میگوید " من را اعدام میکنند.. پدر من اعدامی بوده
میرسیم به وزرا.. ساعت 12 شب است.. باز پایین میرویم از پله ها.. دست راست اتاقی است که باید وسایلمان را تحویل دهیم و تفتیش شویم.. و اتاق انتهای راهرو جای ماست.. احتملا کنار شوفاژ خانه است.. چون هوا به شدت گرم است.. دیوارها سیمانی است و کثیف.. سوسکها می آیند و می روند و فرمانروایی دارند برای خودشان.. دو پتو میدهند که زیرمان بیاندازیم.. در بسته شده و تنها یک دریچه داریم برای تنفس.. باید خودمان را روی دو پتو جا دهیم.. خوابمان نمی برد.. بعد از مدتی حرف زدن.. دیگر نا نداریم.. هوایی هم نمانده.. نوبتی میرویم جلوی درچه.. صورتمان را میگذریم آن جلو.. تا هوای خنک استنشاق کنیم.. آب میخواهیم و هر چه میکوبیم به در کسی جواب نمیدهد..بچه ها لباسهایشان را از شدت گرما کنده اند و انگار دارند جان میدهند.. از بی آبی و بی هوایی گوشه ای افتاده ایم.. بی جان.. خواب به چشم کسی نمی آیِد و فکر میکنیم که تا صبح دوام نمی اوریم.. لحظات سختی است..سخت ترین ساعات بازداشت

ساعت 6-7 صبح بالاخره در باز میشود.. میریزیم بیرون و یورش میبریم به طرف شیرهای آب.. اینجا هواست.. دیشب دیر رسیدیم وزرا.. غذا ندادند..صبح هم تکه نانی گذاشتند جلویمان که یک لقمه اش را با زور فرو دادم..آمده ایم به اتاق دیگری که تمیزتر است و پنجره دارد و نمی فهمم چرا شب ما را به اینجا منتقل نکرده اند.. از دیوار بالا میروم.. نگاهم می افتد پارک ساعی.. مردم دارند ورزش میکنند.. و من این بالا میخواهم یک نفر من را ببیند.. میگویند آزاد می شوید امروز
اینجا به جز خودمان کس دیگری را ندیدیم.. ما را از سایر زنان جدا کرده بودند.. دیشب صدای فریادهای دختری که سیگار میخواست، با یورش مامورین و ضرب و شتم او خاموش شد..دختر را با باتوم میزدند.. کمی فریاد زد و بعد ساکت شد..دیگر صدایش در نیامد
یکی از خواهران دست بندها را به دستمان میزند و ماهم اعتراضی نمی کنیم.. باز میرویم همان مکان دیشب.. وارد اطلاعات میشویم و چشم هایمان بسته میشود و روی صندلی ها پشت هم می نشینیم.. کنار این راهروی باریک اتاقهای شیشه ای بازجویی است ..بازجویی ها شروع شده است.. و من نمیدانم باید چه بگویم
خوابم می آید و میدانم که اهل خانه تا صبح خواب به چشمشان نیامده
پی نوشت: اگر حوصله ای بود برای نوشتن، ادامه دارد.. اگرهم نه ببخشایید بر من
پی نوشت2: انگار اوین خوش ندارد این روزها خالی از زنانِ اقدامی باشد... زینب همچنان در زندان است

Tuesday, May 01, 2007

برای دَعای 17 ساله

چه صورت خون آلودت خواب را بر چشمانم حرام کرد، خواهر.. که در گوشه ای از این کره خاکی قومی تو را تنها به دلیل عاشقی به زیر باران سنگ گرفت.. قومی از مردان خاندانت که لکه ننگشان شده بودی.. نه اینکه غریب باشد برایم دیدن سر و روی خون آلودت.. نه اینکه تابحال ندیده باشم چنان قساوتی را.. که در سرزمین من نیز بسیاری چون تو قربانی شده اند و میشوند.. اینجا "سنگ اندازی" را در قانون نوشته اند و در گوشه هایی از این سرزمین در میان اقوامی چنان قوم تو به بی قانونی اجرا میشود این حکم و زنی زیر ضربات سنگ له میشود و مردانی از جان کندنش فیلم میگیرند... وای خواهر.. دَعای 17 ساله من.. ببین که این دنیای کثیف مردانه چه بر سرمان آورده که حالم به هم میخورد از هر چه نامش مردانگی است.. و چه خوشحالم که یک زنم و در این جنایت از آنان جدا
زندگی سلطانه امروز منقلبم ساخته بود که دیدن پیکر تو لبریزم کرد از خشم و نفرت..دلم میخواهد برای تو، برای خودم، برای سلطانه و برای تمام زنان دنیا گریه کنم.. اما اراده کرده ام به جنگیدن که اگر تا امروز تنها به زنان این خاک میاندیشیدم، حالا بر این باورم که باید چشم را به پهنای دنیا باز کرد و نابرابری را ریشه برکند.. نمیدانم به کدام گناه این چنین قلوه سنگهایشان را نثارت کردند.. نمیدانم چطور میشود، اینقدر قسی القلب بود.. نمیدانم آین آیین که عملی چنین را بر مردانش توصیه میکند چه آیین است و با چه توجیهی آنان را ازعرصه انسانیت به بیرون هل میدهد.. نمیدانم در آن ساعات مادرت کجا بود، دَعا، اما میدانم که او نیز قربانی همان قوانین نانوشته ای است که تو را به میدان سنگ برد..
خواهرجان.. در سرزمین من، زنانی را که قصد دگرگونی و اصلاح شرایط چون تویی را دارند بازداشت و زندانی میکنند و بعد به حبس محکوم.. در سرزمین تو نیز، آزادگانی چون تو را که سنتها را زیر پا میگذارند به کام مرگ میفرستند.. اما چرا نتوانسته ایم رها شویم از این دنیای مردانه.. چرا نتوانسته ایم یک بار برای همیشه علیه هر آنچه من و تو را جنس دوم میداند و شایسته هر نوع برخورد حیوان گونه، بایستیم و جهان را دگرگون کنیم
چه حس بدی است پروانه جان... آیا میرسد روزی که دیگر چشممان برای سیاهی زندگی هیچ زنی خیس نشود.. روزی که انسان را به انسان بودنش بشناسیم.. میرسد روزی که دیگر ناله های دَعا را نشنویم.. آیا میشود که زنان سعودی، روزی از بندگی مردانشان خارج شوند و باور کنند که آنان نیز آفریده شده اند برای زندگی کردن و نه برای بدنیا آوردن فرزندان پسر!..
روزی که پاکی هیچ دختری، شرافت خانواده ای را لکه دار نکند.. روزی که هیچ زنی ناموس خانواده ای نباشد و واژه ای به نام" قتلهای ناموسی" بی معنا باشد؟
چه حس بدی است پروانه جان.. دیدن این همه نابرابری و ناتوانی در تغییر جهان.. که دم از برابری و انسانیت زدن، امنیت مملکتی را به مخاطره می اندازد.. مملکتی که وجب به وجبش را عاشقیم...
چه بیجا دم از تمدن میزنیم که نسیم تمدن هم هنوز صورت مردمانی را نوازش نداده است.. دیگر قانون و لزوم تغییرش به چه کار آید.. که زنان و دخترانی دور افتاده از تمدن شهری در میان قبایل و اقوامی این چنین.. حق طلاق و حضانت و .. به کارشان نمی آِید.. باید فکری جدی کرد و طرحی نو در انداخت.. ..