Friday, November 24, 2006

جامه

ای زن بی جامه، گامهای سرد و خشک خود را بر زمین پربرف محکم بگذار، آن چترکه بر سر داری تنها عایق نمناکی برف و باران است که سرمای سوزناک بر مغز استخوان تو دمیده؛هم اکنون که جامه سبز درختان زرد و خشک شده و بر زمین ریخته، آیا میبینی که بازهم درختان عریان ایستاده اند و زمین پوشیده شده از جامه پیشین درختان همچنان خفته.؟
پس تو نیز بیدارو ایستاده باش و آنچنان فریاد بزن تا فریادت تو را در برگیرد و آن جامه داران خفته را از خود دورکن و با دستان پینه بسته ات به دست کودکت نانی بده که شاید روزی کودکت به دادخواهی دست پینه بسته تو و اشکهایی که تنها نقشش را بر چشمان تو دید و یا به یاد آن درختان ایستاده که با تیشه جامه داران به زمین خفته پیوست، دست گره شده اش را بالای سر برد و فریاد عدالت سر دهد و مطمئن باش حتی اگر به خفتگان زمین پیوسته باشی، فریاد او آنقدر بلند است که سرود فراموش شده مان را خواهی شنید
.به امید آن روز که من و تو در کنار فرزندان خود فریاد بلندتری از بلندترین فریادها سر دهیم

Sunday, November 19, 2006

بدون شرح...

من داریوش فروهرم.دست کم سی سال بی امان جنگیده ام و گهگاه خسته و بسیار خسته اما همیشه سرشار از امید و ایمان.
سی سال جنگیده ام بدون استراحت،بدون آسایش،بدون اندیشیدن به سرنوشت فردی خویش.
سیاست را یک قمار نپنداشته ام که انسان در آن گاه می بازد و گاه می برد.
سیاست را چیزی ندانسته ام به جز در خدمت دیگران بودن با تمام قدرت در راه دیگران جنگیدن و به خاطر دیگران زیستن و مردن

Wednesday, November 15, 2006

پسر دریا

دختر تکه کاغذش را از کیف در می آورد و شروع میکند به خواندن.. شعر که تمام میشود، میگوید این برای شماست.. برای شما سرودمش
در تخت کمی جابجا میشود، درد دارد آخر.. همانطور که نشسته است است کاغذ را میگیرد و در جیب پیراهنش میگذارد و مرتب میگوید " آفرین، آفرین، خیلی زیبا بود" .. قطره اشکی در چشمانش می لرزد و باز روی تخت دراز میکشد..
و او دیگر نیست..
پسر شالیزارهای شمال، پسر جنگل، پسر دریا.... او رفته است
و من این کوله بار را مدام با خود میکشم، از این ور به آن ور.. و کمرم خم میشود از سنگینیش.. هر از گاهی دستم را میکنم در کوله و خاطره ای بیرون می آورم از آن.. کمرم خم میشود و خم تر..بیمارستان کسری...بیمارستان طالقانی
...چقدر حالم از خودم به هم میخورد این روزها... و چقدر این سکوت آزارم میدهد
...و چقدر تشنه ام و دلم آب نمیخواهد... کمی هوا شاید تا نفسی تازه کنم
...سردم است و هیچ آتشی نمی سوزاند وجودم را... شعله ها سر و رویم را میگیرد و باز گرم نمیشوم
....دارم یخ میزنم از این بی تحرکی .. از این سکوت

Sunday, November 12, 2006

زن، عشق می کارد و کينه درو می کند

شعری(یا بهتر بگویم مرثیه ای) را با عنوان " زن عشق میکارد و کینه درو میکند" در سایت روژهه لات دیدم که از طرف شخصی به نام کژال درخشان نگاشته شده بود.. ضمن اینکه گذاشتن این شعر دوستم، هانیه نعمتی، را دراینجا بی مناسبت با حال و هوای این روزهایم ندیدم.. این توضیح را هم لازم میدانم : که این شعر متعلق به هانیه نعمتی است که در سال 82 در وبلاگش( که البته الان فعال نیست) قرار داد ( احتمالا مسئولین محترم سایت یاد شده و دوست عزیز کژال درخشان نیز به اشتباه نام هانیه نعمتی را حذف نموده اند و اند) و پس از آن من نیز آن را
...در وبلاگ قرار دادم
: و اما شعر
زن، عشق می کارد و کينه درو می کند
ديه اش نصف ديه توست
و مجازات زنايش با تو برابر
می تواند تنها يک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی
برای ازدواجش – در هر سنی – اجازه ولی لازم است
و تو هر زمان بخواهی – به لطف قانونگزار می توانی ازدواج کنی
...در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی
او می زايد و تو برای نوزادش نام انتخاب می کنی
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد
او بيخوابی می کشد و تو خواب حوريان بهشتی را می بینی
او مادر می شود و همه جا می پرسند : (نام پدر )؟
و هر روز،او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پير می شود و بعد می ميرد
و قرنهاست که او :عشق می کارد و کينه درو می کند
چرا که؛ در چين و شيارهای صورت مردش
به جای گذشت زمان ، جوانی برباد رفته اش را می بیند
و در قدمهای لرزان مردش
گامهای شتاب زده جوانی برای رفتن
و دردهای منقطع قلب مرد
سينه ای را به ياد او می آورد که تهی از دل بوده
و پيری مرد ، رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند
و اينها همه کينه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد او