Monday, July 31, 2006

در سوگ اکبر محمدی

کاش روزی که زنگ زدی و گفتی میخواهم اعتصاب غذا کنم.. سعی میکردم که مانعت شوم، چه که من با خبر بودم از بدن رنجور و جسم بیمارت.. گفتی احضارت کرده اند و گفته اند که اگر اعتصاب بکنی می برنت انفرادی، گفته بودند که در این اوضاع منطقه خبر اعتصابت گم میشود که شد، گفته بودند رهایت میکنند تا بمیری که کردند، اما گفتی که برای آزادی ایستاده ای حتی به قیمت جانت و مسخره ات کرده بودند و تو ساکت بودی اکبر، مثل همیشه با آن چهره متینت
چه بیدار باش بدی داشتم امروز، ساعت 8:30 صبح بود، صدای زنگ تلفن مثل کلاغهایی که بی وقت قارقارمیکنند نوید بدی را میداد، همه میدانند که این ساعت صبح ما خوابیم، موبایلم را جواب نداده ام به خانه زنگ زده اند.. حتما خبری شده
صدای مادرم بریده بریده است.. جرات ندارم از روی تخت بلند شوم.. در باز میشود و مادرهراسان به داخل میآید ، گوشی تلفن را دستم میدهد، چشمانش مرا میترساند، چی شده؟
"صدایی از پشت خط میگوید "اکبر دیشب مرد
و بعد بینا داراب زند که از زندان زنگ میزند و جزئیات را میگوید، صدایش بغض آلود و گریان است و چند دقیقه ای یکبار ساکت میشود ، میفهمم که دارد اشک میریزد و نمیخواهد صدای گریستنش را بشنوم ، من اما ابایی ندارم از این که صورت اشک آلوده ام را به همه نشان دهم و صدایم را آنگاه که زار میزنم، اکبرم، اکبرمان از دست رفته است، را کسی بشنود.. بگذار همه بدانند که در دلم چه بلوایی است،
رنجنامه ات را که خواندی اکبر، مثل همیشه نوشتم و گفتم که منتشرش میکنیم، خداحافظی کردی و فردا صبح باز صدای آشنایت از درون زندان سوال میکرد که آیا منتشر شده یا نه؟ چه خبرگزاریهایی پوشش داده اند،؟ آیا پس از 7 سال کسی اکبر محمدی را به یاد میاورد؟.. اعتراف میکنم که به دروغ نام بسیاری از سایتها را به زبان آوردم که هرگز خبر اعتصابت را درج نکرده بودند، نخواستم که ناراحتت کنم.. گفتم که با من در تماس باش، ما پشتت هستیم تا آخر، حتی اگر هیچ کس نباشد.
و دیگر نتوانستی تماسی بگیری اکبر، همبندانت هر روز از زندان خبر میدادند که توان حرکت نداری، که روی تخت در اتاق کوچکت در زندان خوابیده ای و هر کس زنگ میزد میگفت که حالت خیلی بد است... که از پا افتاده ای... و دلم میگرفت و خبری تنظیم میکردیم، اما این بیرون در میان انسانهایی که تو برایشان رنج 7 سال زندان را تحمل کرده بودی ، کسی پیگیر وضعت نبود.. چرا نگویم که حتی از درج خبر اعتصابت نیز خودداری میشد .. شاید دیگر خبرش تکراری شده بود.. اما برای کدام یک از آنان مهم بود که امروز یک اکبر دیگر در زندان دارد از گرسنگی میمیرد و ادعایی هم ندارد.. نه برنده جایزه صلح پشت سرت بود، نه کانونی با عنوان حقوق بشر، تنها حامیانت همین جمعهای دانشجویی کوچک بود که بیشتر از حد توانشان تلاش میکردند اما دنیا فقط جایزه صلح را میشناخت.. چقدر تفاوت است بین اکبرها
از صبح تابحال حتی یک لحظه هم چشمانم خشک نشد ، در رنجنامه ات گفته بودی که " اکنون که مسئولین مرگ با ذلت را برای من تدارک دیده اند ُ تصمیم دارم زیر بار ظلم و ذلت نروم و اگر قرار است در شرایط اسارت بمیرم ُ نوع مرگ خود و شرایط آن را خود تعیین کنم." اما اعتراف میکنم که باور نداشتم این چنین به آغوش مرگ بروی
گوشی تلفن را که قطع کردم، همه اهل خانه بیدار شده بودند.. پدرم در حالی که اشکهایش را پاک میکرد پشت سرم، مادرم همچنان بهت زده، گمان کنم به مادرت فکر میکرد اکبر...
من هم مثل دیوانه ها پشت میز کامپیوتر نشسته بودم و زل زده بودم به صفحه مانیتور خاموش، چرا بین اینهمه آدم من انتخاب شده ام برای اینکه خبر رفتنت را به دیگران بدهم، چقدر بد اقبالم من.. چرا فکر میکنند تحملم از همه بیشتر است.. ؟
با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم.. دستانم میلرزد، خبر را تایپ میکنم، مغزم فرمان نمیدهد که چه بنویسم، چشمانم "تار است، این اشکهای لعنتی مجال نمیدهند که ببینم چه نوشته ام.." اکبر محمدی درگذشت
من همچنان مبهوت، همچنان مات.. اختیار دستهایم را ندارم، طبق یک عادت خبر را تایپ کرده و میفرستم
صدای زنگهای تلفن پشت سر هم ، همه می پرسند راست است، خبر موثق است؟
این اولین باری است که دلم میخواهد یک نفر پیدا شود و خبرم را تکذیب کند، اما در ساعتهای دیگر، پی در پی تاییدیه ها میرسد.. از سلیمانی تا کریمی راد.. همه میگویند اکبر دیشت درگذشت..
یاد روزهایی که در بیمارستان بودی افتادم اکبر، با بچه ها آمدیم ملاقاتت.. خسته ات کردیم بس که هر روز پیشت آمدیم و با آن درد غیر قابل وصفت بلند میشدی و به زحمت روی تخت می نشستی، چند دقیقه ای که میگذشت میگفتی که خیلی درد داری و دراز میکشیدی.. چقدر بالای سرت خندیدیم و جک گفتیم
هانیه برایت شعری نوشته بود، وقتی خواند، بغض گلویت را گرفته بود، بی ادعا بودی، و انتظار نداشتی کسی برایت شعری بسراید
آن روزها باورمان نمیشد که روزی تو در اعتصاب غذا از میانمان بروی...
و فردا تشییع جنازه ات است اکبر، باورت میشود.. تشییع جنازه تو..
من که هنوز امیدورام یک نفر من را از این خواب لعنتی بیدار کند و ببینم که ساعت 9 صبح است، وسایلم را بردارم و بروم باشگاه.. اما نمیدانم، چرا کسی بیدارم.. نمیکند..
چرا امروز حتی مادرم هم فراموش کرده که من خواب مانده ام.. شاید او هم امروز خواب مانده باشد...
حالا همه جا خبرت هست، مثل همیشه مردم مرده پرست ما به مدح و ثنایت میپردازند، که چقدر خوب بودی چقدر متین بودی.. چقدر با گذشت بودی..
اما آیا واقعا آنان متاتنت را دیده بودند، آیا واقعا خوبی ات را درک کرده بودند؟
نمی دانی اکبر، از صبح دوستانت چه ها که نکرده اند، چقدر بی تابی ات را کردند.. سپیده زنگ زد و زار زار پشت تلفن با هم گریه کردیم.. اکرم را هیچ وقت اینطور ندیده بودم،حتی وقتی نزدیکترین کسش را از دست داده بود، برایت ضجه میزد که اکبرمان رفت و ما نشسته ایم و تماشا میکنیم و ....
نمیدانستم طبرزدی هم گریه میکند، اما امروز او هم گریه کرد.. همه گریه کردیم، چرا که میشناختیمت و با تو سالها زندگی کرده بودیم..
پس از هفت سال امشب اولین شب آرامش است اکبر، امشب را راحت بخواب...

Tuesday, July 25, 2006

!شهر من

...خسته ام.. از این شهر خسته ام
از نگاه هرز مردای این شهر حالم به هم میخوره... اینجا دیگه هیچی نمونده.. هیچی سر جای خودش نیست... همه چی به هم ریخته
تو این چند وقت بیشتر تو خیابون به رفتارای مردم دقیق میشم... قبلا اگه تو خیابون یکی بهم چیزی میگفت بی تفاوت میگذشتم و چیزی نمیگفتم.. اما امروز ،" روزگار غریبی است نازنین" .. تو این شهر هر کسی به خودش اجازه میده بهت هزار تا متلک بگه و تو هیچی نمی تونی بگی
...تو این شهر اگه بدزدنت.. مقصر تویی
...اگه بهت تجاوز بشه، مقصر تویی
...اگه جلو یه مرد وایسی و به خاطر حرفی که بهت زده، بزنی تو دهنش مقصر تویی
...اگه کیفتو بزنند مقصر تویی
...اصلا همیشه مقصر ماییم، چون زنیم
...مقصر ماییم، اگه لباس پوشیدنمون درست باشه، کیفمونو نمی زنند، بهمون تجاوز نمیشه، بهمون متلک نمیگن
وای خدا چقدر از رفتن به خیابونایی که از هر 10 نفری که از کنارت رد میشن، 9 نفر فقط نگاهشون به تو مثل یه جنسه، که اگه خوششون بیاد یه جوری تحقیرت میکنن و اگه بدشون بیاد یه جوردیگه ، متنفرم
نمیدونم تو این شهر چند نفر مثل من این احساسو دارن.. نمی دونم چند نفر مثل من از نگاه هیز جامعه عذاب میکشن
چند وقت پیش وقتی احضار شدم و رفتم اطلاعات در جواب بازجوم که ازم مرتب سوالای مختلف میپرسید.. گفتم : مشکل جامعه ما تو یه تجمع غیر قانونی خلاصه نمیشه آقا، این جامعه بیماره.. وقتی همه چی بهم می ریزه وقتی همه ی ساختارها بهم میریزن، منی که فکرم هم مثل یه زن سنتی واپس گرا نیست.. منی که ادعا میکنم مدرنم و خیلی از ارزشهایی که شما واسه یه زن خوب قائلید، واسم ارزش نیست.. من که اعتقاد دارم من به عنوان زن، نباید وقتی تو خیابون راه میرم سرم رو پایین بندازم تا همه مردم بگن به به چقدر نجیبه
اینقدر تو این جامعه همه چی بهم ریخته که منم ترجیح میدم وقتی دارم از خیابون رد میشم، نگاهم به زمین باشه تا نکنه چشمم بیفته تو چشمه هرز یه مرد که هر چی دلش خواست بهم بگه و بدتر اینکه از کنارم رد بشه و واسم قیمت تعیین کنه..!! واسه مردای شهر من همه زنها به یه چشم دیده میشن، صحبت از قوانین ضد زن و مردسالاری حقوقی نیست.. صحبت از جامعه است،، جامعه ای که مرداش طوری بزرگ شدن، طوری رشد کردن که به خودشون اجازه ی هر تحقیری رو میدن، چون جنس برترند.. چون حق همیشه با اونهاست
"دیگه اینجا اون شهری نیست که من دوستش داشتم و "مردمی که بیش از این آنها را بارها ستوده بودم
...تهران پر شده از دود و آلودگی صوتی و
ازماشینهایی که وقتی از کنارت رد میشن، صدای بوقشون کلافه ات میکنه و نگاه میکنن ببینن چی کاره ای،.. بدم میآد
...از نگاه کثیف مردایی که تو خیابون فقط چشمشون اندامتو برانداز میکنه، بدم میآد
...از این شهر و آدماش بدم میاد
...از مردای این شهربدم میاد