Saturday, August 26, 2006

بینا داراب زند

دیروز رفته بودیم دیدن بینا ( داراب زند)... از آخرین دیدارمان 2 سال میگذشت و کمی بیشتر.. بینا را سال 81 برای اولین بار دیدم، بزرگترمان بود، معلممان بود.... بودیم و بود تا اینکه بالاخره پایمان به اطلاعات و زندان باز شد، یادم نمیرود وقتی 18 تیر ماه من به همراه اکرم و مادرم بازداشت شدیم، بینا رفت روی خط رادیو یاران و گفته بود و گفته بود که چرا کسی از این بچه ها یادی نمیکند، دوستمان داشت و دوستش داریم..
برای برگزاری هفت سین در مقابل زندان اوین، یک ماه تمام شهر را زیر پا گذاشتیم از خانه علیرضا جباری تا خانه دکتر فرازد حمیدی، از شمال تهران به جنوب.. از غرب به شرق.
و مشاوره های بینا و دلگرمی اش آنگاه که مستأصل و درمانده بودیم، امیدبخشمان بود
...مراسم هفت سین برگزار شد . با شکوه هر چه تمام تر
شاید از جمعیتی که آن روز سرد بهاری که بارش برف هم زیباترش کرده بود در مقابل اوین حاضر شده بودند، کسی نمیدانست که بانیان این گردهمایی چه کسانی هستند.. کسی نمیدانست که مردی که این میان با شور و حرارت صحبت میکرد و خواهان آزادی زندانیان سیاسی بود، مردی که فریاد میزد" زندانی سیاسی آزاد باید گردد" تنها چند ماه بعد خود در پشت میله های زندان چشم امیدش به ماست که روزگاری مشاورمان بود
در این دو سال اما بینا به همراه خیلی های دیگر از دوستان زندانی، همواره کنارمان بود..
روزی که زنگ زدم به او " و در حالی که بغض در گلویم بود و اشکم ناخودآگاه بر زمین میریخت، گلایه کردم از همه و گفتم وقتی بچه ها از زندان آزاد شوند، من دیگر هرگز کار نخواهم کرد" در تصمیم مصمم بودم.. دلداریم داد، و خواست بمانم و گفت که در راهی که پیش گرفته ای باید تحمل کنی این مسائل را که متهمت کنند به آنچه هرگز نبوده ای
سخت بود که از صبح تا شب برای آزادی دوستانی به این در و آن در بزنی و بعد مادری که داعیه دار دفاع از فرزندش هست، حرفهایی بارت کند که تا مغز استخوانت را بسوزاند..
وقتی مادر یکی از دوستان( زمانی که من زنگ زدم تا آخرین اخبار را از او بگیرم ودلداریش بدهم) هر آنچه خواست بارم کرد و بعد فقط صدای بوق ممتد تلفن را شنیدم و دانستم که حتی لایق یک خداحافظ هم نبودم... به صورتم آبی زدم و زار زار گریه میکردم.. تا بحال هیچ وقت آنطور تحقیر نشده بودم..
و بینا .. بینا .. مرا دوباره بازگرداند.
مرداد ماه ، به مقابل سازمان ملل رفتیم.. قصد تجمع و یا شعار دادن نداشتیم.. نامه ای تنظیم کرده بودیم، برای آزادی زندانیان سیاسی.. پای آن را امضا کردیم
در حالی که جمع کوچکمان دور هم جمع شده بودیم و به حرفهایش گوش میدادیم.. تحرکات مامورین اطلاعات هم از دیدمان پنهان نبود.. تمامی خیابان پر بود از لباس شخصی ها.. بازجویم را دیدم که آن سوی خیابان قدم میزد و سیگار میکشید..
نیروی انتظامی آمد و خواست متفرق شویم، قبول کردیم.. نامه را به دفتر سازمان دادیم و آمدیم تا سوار ماشین شویم.. قبل از همه بینا را گرفتند، فکر کردیم او را میبرند.. خواستیم اعتراض کنیم که خودمان را هم در ماشینهای از قبل آماده شده انداختند... نگاهم بیش ازهمه نگران، بینا را میکاوید وخانم ساران.و..
ماشینها از جا کنده شد، ما هم به خیال اینکه به اطلاعات میرویم و بازجویی میشویم و بعد هم به خانه برمیگردیم، راحت نشسته بودیم در ماشین
اما مسیر ناآشنا شده بود، راه اداره پیگیری را دنبال نمیکرد.. و بالاخره همه فهمیدیم که به کجا میرویم..آخرین بار بینا را همانجا دیدم.. پشت چراغ قرمز.. ماشینمان در کنار ماشینشان ایستاد، نگاهی به او انداختم و با سر اشاره کرد که " به اوین میبرنمان" و لبخندی زد و من هم خندیدم..
در مقابل بند 209 جدایمان کردند،
چشم بند زدیم و عکس گرفتند و آمدیم بالا.. منتقل شدیم به سلولها...
******************
من سه هفته بعداز آن سلولهای سبز رنگ ، رها شدم... در حالی که درگوشم صدای فریادهای بهروز بود و در جیبم، سوییچ ماشین بینا که که از طریق یکی از بچه ها به دستم رسید تا به خانه اش برسانم..
بینا اما تا همین چند روز پیش در حبس بود..
و چه 2 سالی که بر ما نگذشت..
دیشب دوباره بعد از 2 سال دیدمش.. مثل قبل بود، زندان، نه شکسته اش کرده بود نه پیرش..
از رجایی شهر گفت و از روزهای جهنمی که در آنجا گذراند.... و هنوز هم عده ای چون بهروز جاوید تهرانی، امیر ساران، مهرداد لهراسبی، فیض مهدوی و ... میگذرانند...
از آنچه بر او گذشت...
اما نه ما میدانیم که که دراین 2 سال چه بر او در زندان گذشت ونه او میداند که بر ما چه گذشت...

Wednesday, August 23, 2006

امید

رفته بودم خانه امید.. پیش از این بارها به آنجا رفته بودم، در زمانی که زندان بود، این مسیر اتوبان تهران – کرج را زیاد طی کردم و هر بارهم از آن اتفاقات هر روزه جامعه در این مسیر پیش میامد، خانه ای در محلی وسط اتوبان، اسم مکانش را یادم رفته.. اما هر چه هست، مسیرش دشوار بود، باید با ماشین میرفتم، تا پل کلاک از آنجا هم مسافت زیادی را پیاده میرفتم تا میرسیدم به خانه اش، و تازه هنگامی که قصد بازگشت میکردم و معمولا هم هوا تاریک شده بود، در دلم خدا خدا میکردم که کنار این اتوبان، اتفاقی برایم نیفتد، آخر باید کنار اتوبان می ایستادم و تا ماشین سوار شوم
از زمانی که از زندان آزاد شد، دیگر به خانه اش نرفته بودم، اینقدر این مسیر لعنتی در طول این مدت عذابم داده بود واینقدر اتفاقات جوراجور برایم افتاده بود که دیگر دلم نمیخواست تا زمانی که مجبور نشوم آنطرفها آفتابی شوم، الان که فکرش را میکنم میبینم واقعا سر نترسی داشتم که در تاریکی شبهای تهران، کنار اتوبان می ایستادم تا سوار ماشین شوم به مقصد آزادی.. و از زمانی که در ماشین می نشستم خدا خدا میکردم که سالم به آزادی برسم
امید را همان روزی که برای شرکت در مراسم اکبر به آمل می رفتیم ، بازداشت کردند.. همه را آزاد کردند، اما او منتقل شد به تهران و به بند 209... فریبا میگفت دوشنبه که رفته بود ملاقاتش حالش اصلا خوب نبوده، و چیزهایی نوشته بود که فریبا به بعضی از دوستان برساند، نوشته اش را که خواندم ، دلم فروریخت، امید را میشناسم.. آدمی نیست که انفرادی طاقتش را تمام کند، نوشته اش نشان میداد که خیلی زیاد زیر فشار است، خیلی زیاد... و گله کرده بود که چرا حمایتی از او نمیشود
نوشته اش در نهایت استیصال بود...
و گفته بود که سلولش در کنار سلول احمد و مهندس موسوی است.. گفته بود روی صندلی های بازجویی برای هم پیغام میگذاریم.. من از حال مهندس می پرسم و او جواب میدهد
و گفته بود که شدیدا زیر فشار بازجویی است، از ابتدای شب تا 4 صبح...
پیشترها وقتی می رفتم خانه شان، دو دختر کوچکش زیاد دو رو ورم میامدند و " خاله" صدایم میکردند، وقتی مدتی میگذشت و نمی رفتم، سراغ " خاله شیوا " را از مادرشان میگرفتند.. امید میگفت، بچه ها خیلی سراغت را میگیرند
فریبا بازهم درمانده شده بود، نابسامانی زندگی، با دو بچه کوچک که حالا یکی از آنها باید به کلاس اول میرفت، خرج زندگی، نداری...
دلارام چند روز بود که مریض شده بود و تب شدید داشت، دختر بچه ی شیطونی که از سر و کولت بالا میرفت، از غصه نبود پدر دیروز حتی نتوانست چشمانش را باز کند تا ببیند که " خاله" بار دیگر آمده است.. بازهم در نبود پدر.. دستی به صورتش کشیدم، و "گفتم"آرام خوبی خاله، ببین خاله واسه ات چی آورده
چشمان گود افتاده و بی حالش را برای تنها چند لحظه به من دوخت و انگار که نتواند باز نگهش دارد، دوباره خوابید.. چیزی به دلم چنگ می انداخت...

تازه بچه ها داشتند با پدر بودن را تجربه میکردند، 3 سال تمام هر کسی در مهد کودک از آنها پرسیده بود پدرتان کجاست، جوابی نداشتند که بدهند و مادر هم همیشه خاموش بود.
سال 81 که امید بازداشت شد، آروز 2 ساله بود و آرام 3 ساله بود و وقتی امید از زندان بیرون آمدد.. آرام در شرف رفتن به مدرسه بود
اما حالا باز هم...
نمیدانم باز چه خواهد شد.. از خانه که می آمدم بیرون، به فریبا گفتم به امید سلام من را برساند و بگوید ما هر کاری که بتوانیم برایش میکنیم، نگران هیچ چیز نباشد..
خودم هم میدانستم که حرفم فقط برای دلخوشی است و گرنه کاری از دستم بر نمی آید، اما میدانستم که این کلام بیشترین دلخوشی است که میتوانی به یک زندانی بدهی.. و باز میدانستم که آنچه در زندان، در آن چهاردیواری سبز رنگ که از هر سو احاطه ات کرده، تو را از پا درمی آورد، بی تفاوتی دوستانت است..
در بازجویی ها با نشان دادن، سایتها به امید گفته بودند، اون بیرون هیچ کس به فکر تو نیست، همه سرگرم زندگی خودشان هستند و هیچ کس برای زندگی تو و سرنوشتت تره هم خورد نمیکند...
جالب نیست؟!
این شیوه جدید بازجویی است...

Saturday, August 12, 2006

مراسم گرامیداشت "اکبر" را هم لغو کردند

می شناختمش، صدایش را بارها شنیده بودم، با چشمان باز یا بسته، همانی بود که درخرداد ماه 83 که ساعت 6 صبح ریختن خانه و بردنم، در اتاقکی کوچک که بیشتر به آشپزخانه می ماند، نصیحتم کرده بود " برو شوهر کن، بچه دار شو، هیچ لذتی تو دنیا بالاتر از مادر شدن نیست، تو حیفی شیوا خانم، خودتو قاطی این کارها نکن، چی کم داری، الحمدالله نه کوری، نه کچلی، همه چیم که خدا بهت داده، برو ازدواج کن" .. من هم فقط لبخند می زدم
من در حالی که 12 ساعت بود چشمانم بسته بود، و تنها می شنیدم، این نصایح را هم شنیدم، اما یک گوشم در بود و دیگری دروازه، زیاد نگذشت، شاید کمتر از یک ماه، دوباره گذرم به آن حوالی افتاد... 18 تیر ماه، سالگرد بازداشت اکبر و اکبر ها...
باز بردنمان همانجا..
صدایش را میشناختم، همانی بود که بر سر مادرم فریاد کشید" چشم بندتو بزن پایین وگرنه همچین میزنم که بری تو دیوار" ... همانی که با خودکار تو سرم زد و با لحنی خشن گفت " تو دست از این کارا برنمی داری" من ریشخندی زدم و فریاد کشید " نیشت رو ببند" اما نبستم
!همانی بود که آن شب به من گفت " چه خوب می نویسی" شیوا خانم
آخر شکایتی نوشته بودم علیه وزارت اطلاعات به خاطر تهمتهایی که زده بودند به من و دوستانم، چه ساده بودم من!....گفت بنویس پیگیری میکنیم و نوشتم... میدانستم که چرند میگوید اما نوشتم
صدایش را می شناختم، صورتش را هم در ذهن داشتم، مقابل سازمان ملل وقتی امتناع کردم از سوار شدن به ماشینهایشان، آمد جلو و گفت سوارشو شیوا خانم! گفتم حکم نشانم دهید، گفت من خوم حکمم، به ما اعتماد نداری؟ گفتم نه، اما چاره ای نبود باید سوار می شدم..
می شناختمش، همانی بود که در زندان... بند 209.. هنگامی که در سلول نشسته بودیم، و یکی یکی برای بازجویی برده میشدیم.. آمد و اولین نفر صدایم کرد.. شیوا نظرآهاری.. زندانبان آمد و خواست بروم.. باز امتناع کردم، گفتم بازجویی پس نمی دهم، گفت باید بری، گفتم نمی روم، قبلا هرچه باید گفته باشم، گفته ام و چیز بیشتری ندارم برای گفتن.. گفت آنقدر اینجا نگهت میداریم که التماس کنی بازجویت را بیاوریم.. گفتم " نمی کنم" .. اما باز صدا میزد.. بگویید شیوا بیاید.. بروید صدایش کنید.. به خاطر مادرم رفتم ...
ساعتی حرف زد، اما سوالهایش را پاسخ ندادم، گفت به دعوت کی آمده اید ؟ گفتم خودمان.. گفتم مردمی را که گرفته اید گناهی ندارند، آزادشان کنید، گفت همین امشب آزادشان میکنیم...دروغ میگفت... چقدر سعی میکرد با من خوب رفتار میکند، میگفت توی این وزارت اطلاعات هیچ کس حریف تو نشد، همه ی بچه ها از دستت شاکی اند.. خیلی تلاش می کرد، به نحوی خودش را دوست نشان دهد... به قول وکیلم ( بهرامیان) میگفت: "توی اطلاعات ، اونکه از همه بیشتر سعی میکنه خودشو دوست نشون بده، بزرگترین دشمنه، از اون بترس
این بار اما مثل هیچ یک از دفعات قبلی نبود، صدایش پرخاشگرانه بود، فریاد میزد و تهدید میکرد.. که برنامه ی فردا کنسل است وشما هم حق ندارید بروید، .. گفتم خوب اگر کنسل شود، ما هم نمی رویم.. صدایش را بلندتر کرد " من بهت میگم کنسله، و همانطور پرخاشگرانه ادامه داد که شما حکم تعلیقی داری، از طرف دادگاه هم حکم بازداشت شما اومده، گفتن حکم تعلیقی داره، برید بگیرینش"... خندیدم گفتم به من چه، مگه من مراسمو گذاشتم، گفت هر کی که گذاشته لغوش میکنه، فقط بهت بگم اگه فردا بیای میگیریمت
بعد هم تماس قطع شد.. بعدا فهمیدم که که با خیلی از بچه های دیگر هم تماس گرفتن و تهدید کردن و قبل از اون هم خودشون مراسم رو کنسل کردن
وحرف آخر اینکه، اکبر محمدی، دوستمان، دو هفته پیش در زندان اوین در اثر اعتصاب غذا درگذشت، و ما نه اجازه یافتیم بر سر مزارش رویم نه اینکه مراسمی برایش برگزار کنیم.. همین کافی است تا همه بدانند، مرگ اکبر اتفاقی عادی نبود

Sunday, August 06, 2006

هفت روز گذشت

هفت روز گذشته است اکبر، و اشکهایمان هنوز تمام نشده است... باورت می شود همه چیز تو بوده ای، زندگی ای وجود نداشته اکبر، فقط تو بوده ای..
هفته ی پیش همین موقعها بود که نمایندگان مجلس آمده بود اوین برای بازدید، و تو را در بهداری با زنجیر به تخت بستند و دهانت را چسب زدند تا نکند خاطر نمایندگان از دیدنت و یا شنیدن صدایت مکدر شود... آخر میدانی که انسانهای زود رنجی هستند
تو رفته ای و ما همچنان دلتنگ هستیم و نمیدانیم چطور باید از این پس تحمل کنیم نبودنت را، هنوز برگه ای که روی آن رنجنامه ات را نوشته بودم، تو میخواندی و من مینوشتم، مقابلم است و من هنوز در باور آن چه بر ما گذشت مرددم. سران حاکمیتی که تو آنها را مسئول سلامتی ات دانسته بودی، روز جمعه حتی نگذاشتند ما بر سر مزارت حاضر شویم و خودمان را سبک کنیم، از زنده ات میترسیدند و از مرده ات نیز بیشتر... صبح جمعه راه افتادیم تا بیاییم بر سر آرامگاه ابدیت و برای چند لحظه ای هم که شده همه چیز را فراموش کنیم و بغضهایمان را که در گلویمان سنگینی میکرد، رها کنیم .. اما نگذاشتند و من هنوز احساس سنگینی می کنم، انگار یک چیزی جلوی تنفسم را گرفته است و خوب میدانم همان بغضی است که مرتب آن را فرو خورده ام تا نگویند کم تحملم
ما اما در پاسگاه هم مراسممان را برگزار کردیم و گریستیم، برای روزهایی که باید کاری میکردیم و نکردیم.. در این یک هفته منتظر بودم تا یک نفر بیاید و بگوید که من مقصرم، که قصور از فلان مسئول بوده است اما انگار در مرگ تو هیچ کس مقصر نیست، خودت مقصر بوده ای که اعتصابت را نشکستی.. دارم باور میکنم اکبر، که تو با علم بر اینکه میدانستی ادامه اعتصاب منجر به مرگت میشود، آن را ادامه دادی. میخواستی مرگت فریادی باشد برای توجه چشمهایی که مدعی دفاع از حقوق بشرند، بر آنچه برشما در اوین گذشت
بگذار حالا که هیچ کس در مرگ تو مقصر نیست صادقانه اعتراف کنم که آقایان ، خانمهای محترم.. من مقصرم ، مرا برای این فاجعه ملامت کنید، سرزنشم کنید ، محاکمه ام کنید اما ترا به خدا نگذارید با این عذاب وجدان روزها را سپری کنم.. من مقصرم ، من می دانستم اکبر در زندان چه وضعی دارد، من همه چیز را میدانستم، اما کاری بیشتر از دستم بر نیامد به جز چند اطلاعیه و مصاحبه.. باور کنید که بیشتر از این کاری نتوانستم بکنم.. من مقصرم
با منوچهر که صحبت میکردم، صدایش به زور شنیده میشد.. یادم است که در طول اعتصاب هر روز تماس میگرفت و حالت را می پرسید.. در بند دیگری بود آخر و از وضعیتت بی اطلاع.. و مخالف اعتصابت، از اینکه اعتصاب کرده بودی ناراحت بود، میگفت در این اوضاع منطقه کسی به او توجهی نمیکند ، شاید هم راست میگفت اما نمیدانست اکبر، که تو نیازی به توجه کسی نداشتی، و برای این اعتصاب نکرده بودی...
باید همان پارسال که در جاده سعی کرده بودند ماشینت را سرنگون کنند ، می فهمیدیم که بودنت را بیش از این تاب نمی آورند اما ازکنار آن اتفاق به راحتی گذشتیم و حالا ناراحتیم که چرا آنقدر بی خیال بوده ایم
به روزهای گذشته باز میگردم، یادم است اولین آشناییم با جماعت زندانیان سیاسی، با تو بود .. نگویم که چگونه.. اما سال 81 بود، بعد از آزادیم از زندان.. یادم است اکبر، زمانی که مقابل دانشگاه بازداشت شدیم و به سلولهای انفرادی 240 زندان اوین منتقل شدیم، تنها چیزی که جلوگیری می کرد از بی تاب شدنم ..یاد شما بود، تو، احمد باطبی، منوچهر محمدی و یادآوری آنچه شما در زندان تحمل کردید.. آنوقت خجالت میکشیدم از اینکه بخواهم ناله کنم.. و یک ماه در سلولهای وحشتناک انفرادی بند 240، در حالی که تنها 18 سالم بود، سکوت کردم.. سکوتی که زندانبانان را نیز متعجب میکرد و هر بار از من می پرسیدند که تو از صبح تا شب در این سلول چه میکنی که صدایت در نمی آید و گاهی اوقات تحسینم میکردن که چقدر ساکتم و چقدر از نظر آنها خانم!
صورتت را در بیمارستان کسری و طالقانی یادم می آید، وقتی شوخی میکردیم، لبخندی می زدی و سرخ میشدی.. از نجابت بود یا خجالت... در آن سرمای زمستان، در ولنجک، برف می آمد و با بچه ها آمده بودیم ملاقاتت.. دو سرباز را گذاشته بودن تا نگذارند کسی از تو دیدن کند، اما سربازان خوبی بودن، خوراکیهایی را که برایت آورده بودیم، می خوردن و به ما هم اجازه میدادند که بالای سرت باشیم و تمام بیمارانی که در اتاق بودند، عاشقت شده بودند.. و گاهی سرباز با التماس از ما می خواست که برویم ، و ما تا شب بالای سرت بودیم... و بعد دوباره باز میگشتی به زندان..
بچه ها میگفتند سال 78 در توحید، بیشترین کسی که شکنجه شد تو بودی، همه به این مسئله اتفاق نظر داشتند... اما کسی هم نمیدانست که چرا تو را آنطور بی رحمانه شکنجه کرده بودند
از 18 تیر 78، 7 سال گذشته است اکبر، و تو تازه آرام شده ای..
بخواب اکبر.. دیگر صدای هیچ بازجویی خلوتت را به هم نمی زند.. دیگر دیواری نیست تا احاطه ات کند، دیگر برای آزادیت نیاز به مجوز نداری... بعد از 7 سال تو آرام شده ای وما هر چه میکنیم نمی توانیم آرام باشیم.. بی قراریم رفیق، همچنان بعد از 7 روز .. بی تابیم، بی تاب..... و اشکهایمان تمام نمی شود...

Thursday, August 03, 2006

مراسم بزرگداشت محمدی

مراسم بزرگداشت اکبر محمدی روز جمعه از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعد از ظهر در منزل وی در آمل برگزار خواهد شد، خانواده ی محمدی از همه مردم وآزادیخواهان دعوت کرده اند تا در ان مراسم حضور پیدا کنند.
آدرس: آمل- خيابان امام رضا – كوچه رحيمي – شهرك مرواريد- كوچه شقايق- فرعي 4بلوك 37 منزل محمدي