بینا داراب زند
دیروز رفته بودیم دیدن بینا ( داراب زند)... از آخرین دیدارمان 2 سال میگذشت و کمی بیشتر.. بینا را سال 81 برای اولین بار دیدم، بزرگترمان بود، معلممان بود.... بودیم و بود تا اینکه بالاخره پایمان به اطلاعات و زندان باز شد، یادم نمیرود وقتی 18 تیر ماه من به همراه اکرم و مادرم بازداشت شدیم، بینا رفت روی خط رادیو یاران و گفته بود و گفته بود که چرا کسی از این بچه ها یادی نمیکند، دوستمان داشت و دوستش داریم..
برای برگزاری هفت سین در مقابل زندان اوین، یک ماه تمام شهر را زیر پا گذاشتیم از خانه علیرضا جباری تا خانه دکتر فرازد حمیدی، از شمال تهران به جنوب.. از غرب به شرق.
و مشاوره های بینا و دلگرمی اش آنگاه که مستأصل و درمانده بودیم، امیدبخشمان بود
برای برگزاری هفت سین در مقابل زندان اوین، یک ماه تمام شهر را زیر پا گذاشتیم از خانه علیرضا جباری تا خانه دکتر فرازد حمیدی، از شمال تهران به جنوب.. از غرب به شرق.
و مشاوره های بینا و دلگرمی اش آنگاه که مستأصل و درمانده بودیم، امیدبخشمان بود
...مراسم هفت سین برگزار شد . با شکوه هر چه تمام تر
شاید از جمعیتی که آن روز سرد بهاری که بارش برف هم زیباترش کرده بود در مقابل اوین حاضر شده بودند، کسی نمیدانست که بانیان این گردهمایی چه کسانی هستند.. کسی نمیدانست که مردی که این میان با شور و حرارت صحبت میکرد و خواهان آزادی زندانیان سیاسی بود، مردی که فریاد میزد" زندانی سیاسی آزاد باید گردد" تنها چند ماه بعد خود در پشت میله های زندان چشم امیدش به ماست که روزگاری مشاورمان بود
در این دو سال اما بینا به همراه خیلی های دیگر از دوستان زندانی، همواره کنارمان بود..
روزی که زنگ زدم به او " و در حالی که بغض در گلویم بود و اشکم ناخودآگاه بر زمین میریخت، گلایه کردم از همه و گفتم وقتی بچه ها از زندان آزاد شوند، من دیگر هرگز کار نخواهم کرد" در تصمیم مصمم بودم.. دلداریم داد، و خواست بمانم و گفت که در راهی که پیش گرفته ای باید تحمل کنی این مسائل را که متهمت کنند به آنچه هرگز نبوده ای
شاید از جمعیتی که آن روز سرد بهاری که بارش برف هم زیباترش کرده بود در مقابل اوین حاضر شده بودند، کسی نمیدانست که بانیان این گردهمایی چه کسانی هستند.. کسی نمیدانست که مردی که این میان با شور و حرارت صحبت میکرد و خواهان آزادی زندانیان سیاسی بود، مردی که فریاد میزد" زندانی سیاسی آزاد باید گردد" تنها چند ماه بعد خود در پشت میله های زندان چشم امیدش به ماست که روزگاری مشاورمان بود
در این دو سال اما بینا به همراه خیلی های دیگر از دوستان زندانی، همواره کنارمان بود..
روزی که زنگ زدم به او " و در حالی که بغض در گلویم بود و اشکم ناخودآگاه بر زمین میریخت، گلایه کردم از همه و گفتم وقتی بچه ها از زندان آزاد شوند، من دیگر هرگز کار نخواهم کرد" در تصمیم مصمم بودم.. دلداریم داد، و خواست بمانم و گفت که در راهی که پیش گرفته ای باید تحمل کنی این مسائل را که متهمت کنند به آنچه هرگز نبوده ای
سخت بود که از صبح تا شب برای آزادی دوستانی به این در و آن در بزنی و بعد مادری که داعیه دار دفاع از فرزندش هست، حرفهایی بارت کند که تا مغز استخوانت را بسوزاند..
وقتی مادر یکی از دوستان( زمانی که من زنگ زدم تا آخرین اخبار را از او بگیرم ودلداریش بدهم) هر آنچه خواست بارم کرد و بعد فقط صدای بوق ممتد تلفن را شنیدم و دانستم که حتی لایق یک خداحافظ هم نبودم... به صورتم آبی زدم و زار زار گریه میکردم.. تا بحال هیچ وقت آنطور تحقیر نشده بودم..
و بینا .. بینا .. مرا دوباره بازگرداند.
مرداد ماه ، به مقابل سازمان ملل رفتیم.. قصد تجمع و یا شعار دادن نداشتیم.. نامه ای تنظیم کرده بودیم، برای آزادی زندانیان سیاسی.. پای آن را امضا کردیم
وقتی مادر یکی از دوستان( زمانی که من زنگ زدم تا آخرین اخبار را از او بگیرم ودلداریش بدهم) هر آنچه خواست بارم کرد و بعد فقط صدای بوق ممتد تلفن را شنیدم و دانستم که حتی لایق یک خداحافظ هم نبودم... به صورتم آبی زدم و زار زار گریه میکردم.. تا بحال هیچ وقت آنطور تحقیر نشده بودم..
و بینا .. بینا .. مرا دوباره بازگرداند.
مرداد ماه ، به مقابل سازمان ملل رفتیم.. قصد تجمع و یا شعار دادن نداشتیم.. نامه ای تنظیم کرده بودیم، برای آزادی زندانیان سیاسی.. پای آن را امضا کردیم
در حالی که جمع کوچکمان دور هم جمع شده بودیم و به حرفهایش گوش میدادیم.. تحرکات مامورین اطلاعات هم از دیدمان پنهان نبود.. تمامی خیابان پر بود از لباس شخصی ها.. بازجویم را دیدم که آن سوی خیابان قدم میزد و سیگار میکشید..
نیروی انتظامی آمد و خواست متفرق شویم، قبول کردیم.. نامه را به دفتر سازمان دادیم و آمدیم تا سوار ماشین شویم.. قبل از همه بینا را گرفتند، فکر کردیم او را میبرند.. خواستیم اعتراض کنیم که خودمان را هم در ماشینهای از قبل آماده شده انداختند... نگاهم بیش ازهمه نگران، بینا را میکاوید وخانم ساران.و..
ماشینها از جا کنده شد، ما هم به خیال اینکه به اطلاعات میرویم و بازجویی میشویم و بعد هم به خانه برمیگردیم، راحت نشسته بودیم در ماشین
اما مسیر ناآشنا شده بود، راه اداره پیگیری را دنبال نمیکرد.. و بالاخره همه فهمیدیم که به کجا میرویم..آخرین بار بینا را همانجا دیدم.. پشت چراغ قرمز.. ماشینمان در کنار ماشینشان ایستاد، نگاهی به او انداختم و با سر اشاره کرد که " به اوین میبرنمان" و لبخندی زد و من هم خندیدم..
در مقابل بند 209 جدایمان کردند،
چشم بند زدیم و عکس گرفتند و آمدیم بالا.. منتقل شدیم به سلولها...
******************
من سه هفته بعداز آن سلولهای سبز رنگ ، رها شدم... در حالی که درگوشم صدای فریادهای بهروز بود و در جیبم، سوییچ ماشین بینا که که از طریق یکی از بچه ها به دستم رسید تا به خانه اش برسانم..
بینا اما تا همین چند روز پیش در حبس بود..
و چه 2 سالی که بر ما نگذشت..
دیشب دوباره بعد از 2 سال دیدمش.. مثل قبل بود، زندان، نه شکسته اش کرده بود نه پیرش..
از رجایی شهر گفت و از روزهای جهنمی که در آنجا گذراند.... و هنوز هم عده ای چون بهروز جاوید تهرانی، امیر ساران، مهرداد لهراسبی، فیض مهدوی و ... میگذرانند...
از آنچه بر او گذشت...
اما نه ما میدانیم که که دراین 2 سال چه بر او در زندان گذشت ونه او میداند که بر ما چه گذشت...
نیروی انتظامی آمد و خواست متفرق شویم، قبول کردیم.. نامه را به دفتر سازمان دادیم و آمدیم تا سوار ماشین شویم.. قبل از همه بینا را گرفتند، فکر کردیم او را میبرند.. خواستیم اعتراض کنیم که خودمان را هم در ماشینهای از قبل آماده شده انداختند... نگاهم بیش ازهمه نگران، بینا را میکاوید وخانم ساران.و..
ماشینها از جا کنده شد، ما هم به خیال اینکه به اطلاعات میرویم و بازجویی میشویم و بعد هم به خانه برمیگردیم، راحت نشسته بودیم در ماشین
اما مسیر ناآشنا شده بود، راه اداره پیگیری را دنبال نمیکرد.. و بالاخره همه فهمیدیم که به کجا میرویم..آخرین بار بینا را همانجا دیدم.. پشت چراغ قرمز.. ماشینمان در کنار ماشینشان ایستاد، نگاهی به او انداختم و با سر اشاره کرد که " به اوین میبرنمان" و لبخندی زد و من هم خندیدم..
در مقابل بند 209 جدایمان کردند،
چشم بند زدیم و عکس گرفتند و آمدیم بالا.. منتقل شدیم به سلولها...
******************
من سه هفته بعداز آن سلولهای سبز رنگ ، رها شدم... در حالی که درگوشم صدای فریادهای بهروز بود و در جیبم، سوییچ ماشین بینا که که از طریق یکی از بچه ها به دستم رسید تا به خانه اش برسانم..
بینا اما تا همین چند روز پیش در حبس بود..
و چه 2 سالی که بر ما نگذشت..
دیشب دوباره بعد از 2 سال دیدمش.. مثل قبل بود، زندان، نه شکسته اش کرده بود نه پیرش..
از رجایی شهر گفت و از روزهای جهنمی که در آنجا گذراند.... و هنوز هم عده ای چون بهروز جاوید تهرانی، امیر ساران، مهرداد لهراسبی، فیض مهدوی و ... میگذرانند...
از آنچه بر او گذشت...
اما نه ما میدانیم که که دراین 2 سال چه بر او در زندان گذشت ونه او میداند که بر ما چه گذشت...