Saturday, December 30, 2006

شب اول قبر است، جمال خان


باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغداران عزیزترین فرزندان آفتاب و باد،
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند
از سرنوشت جمال کریمی راد همه مطلع شده ایم.. پیشتر میخواستم چیزکی بنویسم- جناب کریمی راد در طی این 4-5 سال اخیر بیش از هر کسی دیگر اسمش به گوشمان خورد و حرفهایش، دلمان را آزرد( یا بهتر است بگوییم دروغهایش)- اما بی خیال نوشتن شدم و این چند خط را تنها نوشتم برای یادگاری...
آقای کریمی راد، امشب شب اول قبر است.... خیلی دلم میخواهد بدانم با نکیر و منکر چه میکنی.. برای دروغهای بی پایانتان، چه پاسخ مناسبی دارید به این بازپرسان شب اول قبر... عمری ما بازجویی شدیم و حالا شما در آن پایین.. زیر تلی از خاک.. دارید جواب میدهید.. و امشب تا صبح بی رحمانه بیدار نگهتان میدارند تا برگه های بازجویی را پر کنید.. پرونده تان ، درهمین چند سال اخیر که من به یاد می آورم ، بی نهایت سیاه است.. مثل همانهایی که برای ما درست میکردید.. اما یک تفاوت دارد.. میگویند آنجا عدالت اجرا میشود.. وزارتی نیست که اعمال نظر کند یا دادستانی.. همه چیز بر پایه عدل است.. آقای کریمی راد.. امشب از اکبر محمدی می پرسند؛ که چرا خبر اعتصابش را تکذیب کردید؟ که چرا گفتید، فیض مهدوی در زندان خودکشی کرده است که چرا در این چند سال ؛ اینقدر بازی دادید جماعتی را...
حالا رفته ای.. مرده ای.. بیش از این نمیگویم که میگویند پشت سر مرده حرف زدن؛جایز نیست.. اما جمال خان، فکر میکردی با این همه بر و بیا، اینگونه در جاده ای خلوت.. زیر تریلر روی و جنازه ات را له شده بیرون بکشند... فکرش را میکردی؟
نمی گویم که خواهیم گذشت از تو و گناهانت.. اما برایت آرامش آرزو میکنم و امیدوارم بازپرسانت.. نه چون باز پرسان ما.. دلی پر رحم داشته باشند و امشب مجالت دهند تا آسوده بخوابی.. نه جناب کریمی راد.. آتش جهنم را برایت نمیخواهم.. تو به همان بهشتی برو که وعده اش را به ما میدادی... ما راهمان را کج میکنیم به سوی جهنم.. که بی شما حکم بهشت را دارد برایمان...
جمال خان، تو مرده ای و ما هنوز هستیم
پ.ن: صدام هم امروز به دار آویخته شد.. هنوز صدای آژیرهای خطر در گوشم است دیکتاتور و دوان دوان رساندن خودمان به زیر پله ها یا زیر زمین.. دلم برایت سوخت ... نه ... اینگونه نباید می مردی
.

Thursday, December 21, 2006

یلدا مبارک

پسرک دستهایش را جمع میکند .. روی کارتنی که برایش حکم زیر انداز را دارد .. این ور و آن ور میشود... سرد است آخر.. پاییز تمام میشود.. بسته ی آدامسهایش را در مقابلش روی زمین گذاشته و نیم نگاههی هم به صورت عابران نمی اندازد.. جعبه هنوز پر است.. سوز سرما آزار دهنده است.. دفتر را باز کرده و چمباتمه زده روی آن و مینویسد.. نگاه میکنم روی دفتر " بابا نان داد" ... نگاهش آنقدر با کلمات بیگانه است که تو گویی هیچ گاه نان دادن بابا را ندیده است.. . دستهایش را "ها" میکند و باز مینویسد.. " بابا انار داد" .. نگاهی به آب انار فروشی که چند قدمی با او فاصله دارد میاندازد.. صف مشتریانش طویل است و همه برای یک لیوان آب انار ایستاده اند و پولهایشان را میدهند به آب انار فروش.. . چقدر دلش انار میخواست

****
نگاهم میچرخد روی صورت پسری دیگر.. لم داده در ماشین پرشیای پدر.. و چشم دوخته به رستوران تا غذایش را برایش بیاورند.. ....شیشه را بالا کشیده ... تا ته.. نکند سرما بخورد بچه
***
اینجا خیابان ولی عصر است... صدای موزیک ماشینهای مدل بالا هر از گاهی، سرت را به سویی خم میکند.. توی این ماشینها را که نگاه میکنی.. انگار غمی نیست در وسعت این شهر به جز مدل ماشین و ضبط ... صدای خنده ها تا اوج آسمان میرود.. بوی تعفن می آید اما.. حالم به هم میخورد از نگاه آدمهای اینجا..... چشمانم روی پسر بچه ثابت است و بغض گلویم را گرفته.. مشق فردایش را مینویسد و هیچ کس حتی بسته ای آدامس از او نخریده
هوا رو به تاریکی میرود و خیابان ولی عصر زودتر از همیشه خاموش شده.. شب یلدا است آخر.. همه زودتر رفته اند خانه تا به سور و سات هندوانه و انار و آجیل برسند
پسرک به لرزش افتاده و سرما سخت سوزان است.. باز مینویسد و مینویسد.. و به یاد میاورد که دستان پینه بسته ی پدر هیچ گاه نانی نداشت تا به او بدهد..
جعبه هنوز پر است.. و پسر امشب برایش با شبهای دیگر یک معنا را دارد.. باید آدامسها را بفروشد.. بلند میشود و میرود به مقصدی نامعلوم... بوی فقر می اید ..

*******************
شب یلداست امشب و شبهای زندان بلندتر از هر شبند..
نه هندوانه ایست؛ نه انار.. نه آجیل.. نه جوجه هایی برای شمردن.. اینجا به هر طرف که نگاه میکنی دیوار است... دیوارهایی که جوانیت را انگار در خود گرفته اند.. دیوارهایی که در حصارشان پیر شده ای.. پیر... اجازه میگیری برای دستشویی .. تا برای لحظه ای از شر دیوارها خلاصی یابی.. امشب بیقراری.. بیقرار نور ماه.. میخواهی کامل شدنش را ببینی و تقلا میکنی تا از گوشه ای چشمت بیفتد به نورش .. میدانی که امشب؛ یلداست..
یادت می افتد به پارسال .. که باز هم شب یلدا همین جا بودی.. تنگ همین دیوارها.. و باز برمیگردی به قبل و قبلتر.. . آهی میکشی و میبینی تا ذهنت کار میکند.. شبهای یلدایت را در همین چهاردیواری سر کرده ای..
امشب اما عجیب بی قرار ماهی... ماه.. ماه..

*****
زن گوشه ای نشسته و گاهگاهی چشمهایش را با گوشه ی روسری پاک میکند.. نگاهش به صورت بچه هاست که دور میوه ها حلقه زده اند و دارند خودشان خفه میکنند امشب.. خنده اش میگیرد.. اما چیزی عجیب به گلویش چنگ انداخته.. جای یک نفر خالی است.. پسرش.. چند سالی میشود که یلدا در کنارش نیست..
پسر؛ گوشه ای دراز به دراز خوابیده است و گذشت روزها را هم نمیفهمد... در کنج یک چهاردیواری ..

******
خان تو در چه حالی هستی امشب؟ آیا لحظه ای برای دل آن مادر منتظر که امشب را تا صبح اشک میریزد ذهنت را مغشوش میکنی؟ یا برای چشمهای خیره آن پدر که 8 سال است نگاهش صورت پسر را در چهارچوب در میکاود.... یا برای تمام سالهای جوانی آن دختر که مردانه ایستاد در برابر نامردان و زخم را به جان خرید و روزهای متمادی که زل زد به درب آهنین تا باز شود و بگویند دیگر برای همیشه آزادی؟
...خان در تمام ساعاتی که لبهای دخترکت به خنده باز میشود به یاد بیاور دیوارها را و بهترین فرزندان این آب و خاک را
خان امشب را تا صبح به بلندای یلدا ، فکر کن.. به صورت سرخ شده پسر دست فروش سر چهارراه.... به آن پنجره آهنی بالای دیوار.. به فقر.. به آزادی.. به عدالت
...خراب کن دیوارها را، خان.. فروبریز آن را برای همیشه
و بدان حتی اگر تو نیز نخواهی... روزی ماه، پسر را از نور خوش سیراب خواهد کرد