Tuesday, August 28, 2007

صدای پای کمپین

کمپین یک میلیون امضا در حالی اولین سال تولد خود را جشن گرفت که همچون سال گذشته، مکانی برای برگزاری مراسم به زنان داده نشد. پارسال در چنین روزی ، در پشت دربهای بسته موسسه رعد، اولین امضاها، اولین برگه ها را سیاه کرد .

کمپین در حالی یکساله شد، که در طول یکسال گذشته فشار نهادهای امنیتی همواره موانع سختی را در پیشبرد این طرح بوجود آورد. اعضای کمپین اما مصمم تر از آن بودند که بازداشت و زندان و تهدید، بتواند آنان را از هدفی که برگزیده اند، منصرف نماید. چه که این زنان طعم تلخ تبعیض را بیش از هر کسی حس کرده بودند. زنان و مردانی که حول یک خواسته به نام تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان گردهم آمدند تا با آگاه سازی جامعه و جمع آوری یک میلیون امضا به حاکمان اثبات نمایند که قوانینشان بسیار عقب تر از فرهنگ و شرایط امروز جامعه است و زنانی که قوانین موجود را ظالمانه می دانند، تنها معطوف به عده ای روشنفکر بالای شهر نشین نیستند.

22 خرداد ماه 85 را می توان نقطه شروعی برای شکل گرفتن طرح کمپین دانست، آنجا که یک تجمع مسالمت امیز با هدف رفع تبعیض از زنان، توسط نیروهای انتظامی حاضر در محل با خشونت آمیزترین روش مورد سرکوب قرار گرفت. آنجا که دلارام علی، آنقدر با باتوم کتک خورد تا یادش برود زن بودن را.
و پس از آن بود که زنانی که تجمع و حضور در خیابان برای بیان خواسته هایشان را حق خود می دانستند در مقابل بازجویانی قرا گرفتند که آنها را از حضور در خیابان منع می کردند و می گفتند که زنان راهکارهای دیگری به جز تجمع را پیگیری کنند.

جنبش زنان نیز که بسیاری از همراهانش را در جریان تجمع 22 خرداد روانه زندان دیده بود، طرح کمپین یک میلیون امضا را ارئه داد که هم بهانه ای برای سرکوب به نهادهای امنیتی نداده باشد و هم در اقدامی گسترده تر با تلاش برای جمع آوری یک میلیون امضا، بحث تبعیضهای قانونی را در سطح جامعه بسط دهد و به سران حاکمیت نیز برساند.

طرح کمپین اما از همان ابتدا با مخالفت همراه شد، آنجا که درب مؤسسه رعد در روز آغاز به کار کمپین به روی حاضران بسته شد تا دایره اعمال ممنوعه در حاکمیت گسترده تر از قبل گردد. بعداز ظهر داغ خیابان .. شاهد شروع و تولد یک طرح بود، طرحی که قرار بود بعدتر تمام لایه های جامعه را تحت تأثیر خود قرار دهد و اولین امضاها بر برگه های سفید کمپین نقش خورد و دوربین های وزارت اطلاعات ناتوان از این همدلی و پشتکار، تنها به گرفتن عکس قناعت کردند و البته بازجویان حاضر در محل نیز ناچار به امضای برگه ها شدند.

یک میلیون نفر در سرار ایران قرار است از مجلسشان درخواست کنند، به تبعیضهای قانونی علیه زنان پایان دهد.
سالی سخت گذشت. از روزهایی که زینب پیغمبرزاده و ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده در بند عمومی زندان اوین بر تجربه های زنانه شان می افزودند، تا روزهایی که امیر یعقوبعلی می بایست تنها به جرم جمع آوری امضا، تنهایی های انفرادی را طاقت می آورد و پاسخ می داد، چرا او که یک مرد برای حقوق زنان تلاش می کند و دریغا در مغزهای کوچک بازجویان نمی گنجید که تغییر قوانین نه به نفع زنان، که به سود جامعه است.

فعالان و اعضای کمپین نیز در دادگاه های مختلف محکوم به احکام حبس شدند و بازداشتگاه وزرا در این سال، مکانی آشنا بود که اعضای کمپین مرتب مقابل درب ان می ایستادند و آزادی دوستانشان را انتظار می کشیدند.

با وجود تمام سختی ها اما، جنبش زنان با اجرای این طرح برای سایر جنبش های مدنی حاوی یک پیام بود، اینکه می توان با همدلی و پشتکار کارهای بزرگتر از دادن بیانیه و یا ساماندهی یک تجمع انجام داد. و اینگونه حضور خود را نیز به عنوان یک جنبش اجتماعی در جامعه تثبیت کرد.

هر چند بعد از یکسال، دولت نمونه نهم برای دهن کجی به زنان هم که شده لایحه حمایت از خانواده را به مجلس ارائه داد که در آن به مردان این اختیار داده می شود که حتی بدون اجازه همسرانشان اقدام به ازدواج مجدد کنند. اما کمپین نیز تأثیر خود را، هم بر جامعه و هم بر حاکمیت گذارده است.

امروز بحث سنگسار، دیه برابر، ارث ، حق سرپرستی فرزند، دستگاه قضایی را با چالشی جدی روبرو نموده است که این مهم بدون تلاشهای زنان امکان پذیر نبود. امروز صدای زنان به گوش رهبران کشور نیز رسیده است که در سخنرانی هایشان، از وجود جریاناتی اعلام خطر می کنند!. رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام از لزوم برابری دیه زن و مرد می گوید و نمایندگان مجلس به شدت با لایحه دولت مخالفت می کنند.

و صدای پای کمپین، حالا بلندتر از قبل به گوش می رسد و خواب عده ای را آشفته ترمی کند. همان هایی که در طول این یکسال به هر ترفندی متوسل شدند، تا مانع پیشرفت کمپین گردند، اما دیگر دست هیچ کس نیست، طراحان اولیه کمپین نیز دیگر کاری از دستشان ساخته نیست، کمپین آنقدر گسترده شده است که حتی اگر آنها هم نخواهند صدایش در تمام ایران شنیده شود.

پی نوشت: قرار است فردا یکسال دیگر بزرگ تر شوی رفیق، فردا به دنیا می آیی و باز تجربه می کنی زندان را، بازجویی را و تنهایی را.
چه حس خوبی است که حالا اینجایی و رها شده ای از آن فضای کشنده.. چه حس خوبی است که باز هستی و می شنوم صدایت را.. چه حس خوبی است که متولد می شوی... کاش دیگر هیچ وقت دیوارهای زندان، تنها شاهد هق هق گریه هایت نباشد... کاش دیگر هیچ وقت به آن سوی دیوار نروی که طاقتش این بار سخت تر از قبل است... کاش دیگر هیچ وقت پیام تلفنت خاموشی نباشد برایمان... کاش، همیشه باشی... تولدت مبارک

Sunday, August 19, 2007

اعدام

نه، مثل اینکه زیادی خودمان را جدی گرفته بودیم..قاضی پرونده پیش از اینکه به خود بیاییم، کارش را کرد و سه جوان را دار زد.. به همین راحتی
با وکیل متهمان که صحبت می کنم می گوید که بهت زده است و عصبانی است از اینکه مدافعان حقوق بشر کجا بودند در این چند روز تا جلوی اجرای حکم اعدام موکلان بی گناهش را بگیرند..؟ می گوید هر چه گشتم نتوانستم شیرین عبادی را پیدا کنم.. و حالا می گوید که در حال بازگشت از ساوه است.. محمود و محمد و داوود اعدام شده اند.. گفتم : آیا می شود قاضی پرونده را تحت پیگیری قرار داد.. تلخ می خندد که در این صورت هم، موکلان من زنده نخواهند شد

...آنها مرده اند و من چه خوش باورانه فکر می کردم شاید بتوانیم جلوی اجرای حکم اعدام را بگیریم
وکیل دیروز گفته بود، چند تن از دختران وکیل را فرستاده تا رضایت زن شاکی را بگیرند، گویا خود شاکی هم از اینکه قرار بوده این سه جوان اعدام شوند چندان راضی نبوده اما نمی خواسته طوری رضایت بدهد که خودش زیر سؤال رود

فارغ از اینکه متهمان گناهکار بوده اند یا نه، باز در مقابل واژه ای قرار می گیریم به نام اعدام که این روزها در ایران بیش از هر کلمه دیگری آن را اینجا و آنجا می بینیم، انگار زینب بخش صفحات روزنامه ها و خبرگزاری هایمان شده..

از فروردین ماه تا کنون، حدود 210 نفر در ایران به اتهامات مختلف اعدام شده اند و در این میان بوده اند سرهای بی گناهی که نه تا پای دار، که بالای دار نیز رفته اند.. کسانی که کسی هم از سرنوشتشان خبردار نشد.

در پرونده این سه متهم نیز آنچه بیش از همه به چشم می آید، دلایلی است که مبنی بر بی گناهیشان در مقابل قاضی موجود بوده است، اما به استناد اعترافات آنها در اداره آگاهی رأی بر محکومیتشان صادر شد.
و چه کسی است که نداند در این اداره آگاهی که البته بیشتر سروکار متهمان با جرایمی چون دزدی، قاچاق، قتل، و .. به آن می افتد چه بر سر متهمین می آورند و برایشان هم مهم نیست که مطابق با قانون "هیچ کس را نمی توان مجرم شناخت، مگراینکه جرم او در دادگاه صالح ثابت شده باشد." حال آنکه در مورد این سه جوان اعدام شده و بسیاری دیگر چون آنها نه تنها دادگاه از اثبات مجرم بودن آنها عاجز مانده است، بلکه پایفشاری آنان را که ادعا می کردند شاکی به خواست خود سوار ماشین آنها شده ،را باور نکرده است.
پیش از این شهلا جاهد، متهم به قتل لاله سحرخیزان همسر ناصرمحمدخانی نیز، در دادگاه از فشارهای وارده در اداره آگاهی سخن گفته بود که تحت شکنجه های شدید ناچار به اعتراف به قتل شده است. در حالی که در کلیه مراحل دادرسی این اتهام را رد کرده و نقاط تاریک بسیاری نیز در این پرونده وجود دارد که گواهی می دهد عامل قتل همسر ناصرمحمدخانی، کسی به غیر از شهلا جاهد بوده است، اما علی رغم این موضوع شهلا مدتهاست که در کابوس اجرای حکم اعدام روزهایش را می گذراند.

تاکنون هم کسی نپرسیده است که واقعا در این اداره آگاهی چه بر سر متهمان می آورند که بدون استثناء
هر که روانه انجا شده به هرچه کرده و نکرده اعتراف می نماید، اما بسیاری در دادگاه اعترافاتشان را پس می گیرند
سال 81 زمانی که به دلیل تجمع در برابر دانشگاه تهران، راهی کلانتری 148 شدم، پسرنوجوانی را که سنش بیش از 18 سال نبود آوردند به اتهام دزدی.. پسر را بردند به اتاق انتهای راهرو.. ما هم روی زمین نشسته بودیم تا تکلیفمان روشن شود و صدای فریادهای پسر بود که دلمان را می لزراند و هنوز هم صدایش در گوشم است که فریاد می زد به خدا من دزد نیستم.. و باز لگدی دیگر و کشیده ای دیگر و ..، و این تنها گوشه ای است از رفتارهای غیرانسانی با این متهمان، که هر کدامشان می دانند اگر پایشان به آگاهی برسد تا حد مرگ باید کتک بخورند و اعتراف کنند به هر آنچه که بازجویان می خواهند.
...کلام آخر
انسان آفریده شده است برای زیستن و حق حیات جز ابتدایی ترین حقوق هر انسان است، حقی که با آن آفریده می شویم و به همین دلیل است که در متون شرعی مثلا خودکشی را گناه کبیره می دانند که انسان هیچ گاه بخشیده نخواهد شد، چون تنها او که حیات را داده است، حق بازستاندنش را دارد.

انسان جایزالخطا است و با خطا به دنیا می آید و لازمه انسان بودن، خطا کردن است.. اینکه فردی را به دلیل خطایی که مرتکب شده، بکشیم،در واقع نادیده گرفتن فلسفه انسان بودن است

- سیستم قضایی ایران بر خلاف موازین حقوق بشر و اصول پذیرفته شده ی بین المللی است، از پلیس گرفته تا دادگاه، هیچ یک عملکردی بر اساس استانداردهای حقوق بشری ندارند که نمونه روشنش نیز همین برخوردهای صورت گرفته با افراد موسوم به اراذل و اوباش است، بنابراین چون نه سیستم قضایی ایران پذیرفته است و نه حقوق متهم، امری است که در دستگاه های مربوطه رعایت شده و محترم شمرده شود، واضح است که احکام صادره از سوی این دادگاه ها نمی تواند مورد قبول واقع شود و نمی توان یقین کرد که آیا فرد محکوم شده، واقعا مجرم بوده و یا خیر

....و دیگر هیچ

Saturday, August 11, 2007

کاش

دیوارها را که پشت سر می گذاری و می گویند آزادی.. احساس خاصی داری.. خوشحالی و غم توأمان.. خوشحال که از این چهاردیوار تنگ رها می شوی و باز از فردا طی می کنی خیابان های شهرت را.. که دلت تنگ شده بود برای میدان انقلاب و خیابان ولی عصر ...و غم داری که تو می روی و دیگرانی اینجا می مانند.. اگر با دوستانی با هم بازداشت شده باشید.. دلت می گیرد که تو آمدی بیرون و آنها هنوز پشت دیوارها هستند و پاهایشان تا صبح دراز نمی شود و آن وقت اولین شب آزادی، سخت ترین شب زندگی ات می شود که یک لحظه از فضای شب قبلت بیرون نمی آیی

آمدی بیرون بهار..و با آمدنت هوای دلمان را بهاری کردی این روزها.. که بعد از یک ماه سرم را که روی بالش گذاردم.. نخواستم فکر کنم که تو حالا در چه حالی.. اما نمی توانم از ذهنم بیرون کنم... چهره دردمند مادر احسان منصوری را که بغض کرده بود و می گفت " پسرم را شکنجه کرده اند.. یا مادر احمد قصابان با آن چهره دوست داشتنی اش
...یک ماه به به بازگشایی دانشگاه ها مانده است

دلم می خواهد، فردا صبح که بیدار شدم.. خبر آزادی مجید و احسان و احمد، اولین اس ام اس روی موبایلم باشد.. دلم می خواهد محمد صدیق کبودوند، با آن بیماریهای جواراجورش، بیاید بیرون و در خانه پاهایش را دراز کند.. دلم می خواهد، اسانلو و مددی و سلیمی و گوهری و .. زودتر بروند پشت اتوبوسهایشان بنشینند و من هر روز بلیت را بدهم با احترام دستشان و دلم خوش باشد که اسانلو ، شیفت کاریش که تمام شد می رود خانه..و ربوده نمی شود و کتک نمی خورد.. بچه ها گفته اند، صبح تا شبش در 209 به خواندن آواز می گذرد و سلولهای بی شمار بازداشتگاه اطلاعات، روحیه می گیرند از صدایش

کاش فردا که بیدار شدم، هیچ اراذل و اوباشی زیر تیغ نباشد و هیچ مادری التماس نکند که برای کمک به فرزندش کاری کنم.. کاش کیوان رفیعی بیاید بیرون و با آن دوربینش برویم جلوی اتوبوسرانی و هی عکس بگیرد و کسی کتکش نزند.. کاش مکرمه می آمد بیرون و و هرشبش را با کابوس بارش سنگها صبح نمی کرد.. کاش شرق و هم هم میهن و صبح امروز و نشاط و سلام و ... فردا صبح روی کیوسک روزنامه فروشی ها بودند.. کاش گروگانهای کره ای زودتر آزاد می شدند و جانشان به مبادله گذاشته نمی شد
کاش فردا که بیدار شوم وبلاگ سهیل آپ دیت شده باشد
کاش فردا که بیدار می شوم بم دوباره سرجایش باشد.. کاش هیچ کس بالای چوبه دار به مرگ لبخند نزند.. کاش کسی کسی را زندانی نکند.. کاش کسی کسی را نکشد



...کاش " حاجی" آدم خوبی شود از فردا.. کاش همه ای کاش ها؛رنگ حقیقت می گرفت

پی نوشت: یک شعر از عباس صفاری که به حالم می آورد

شمع نیستم/ که به یک فوت تو/کلاه از سرم بیفتد/ رسم دهان دوختن نیز تازگی ها/ با رواج شکنجه روح /یکسره منسوخ شده است

اصلا لازم نیست از این پس/ حرفی بزنم/ دهانم را باز نکرده/ دنباله حرفم را/پرندگان می گیرند و صدا در صدا/ گوش فلک را هم کر می کند/ چه برسد به گوش های تازه تنیده تو/ تو دیر جنبیدی زرنگ/ پیش از آن که سنگ را /به جانب دریا پرتاب کنم/ باید دستم را می گرفتی/حالا جلوی این موج ها را که دایره وار/به سمت اسکله ها می روند/ دیگر نمی توان گرفت

Thursday, August 02, 2007

بزرگ بود و از اهالی امروز بود

بالاخره آمدم اکبر و چه آمدنی.. که در تمام ساعاتی که اتوبوس پیخ و خم جاده را طی می کرد ، خون دل خوردم و هر نقطه این جاده خاطره ای بود از دوستانی که امسال نه به آمل که به اوین رفته اند.

چقدر درد دارد اکبر، دیدن امازاده هاشم و سکویی که پارسال روی آن نشستیم و عکسی گرفتیم به یادگاری.. حالا از هر پیچ جاده که می گذریم، صورت بهاره است و صدای حبیب.. محمد هاشمی و علی نیکونسبتی
...چه غریبانه است این بار سفر به آمل
ساعت 11 صبح است و منتظر دوستی در ترمینال شرق ، هی این پا و آن پا می کنم و یادم می افتد به پارسال.. چقدر با گذشته زندگی می کنم این روزها .. انگار آینده دیگر برایم جذابیتش را از دست داده.. بگذار برگردیم به همان روزهایی که همه بودند
ساعت 6 صبح است و مقابل مسجد الجواد، همه هستیم.. در چهره هایمان، شور است و جوانی.. درد داریم و خشم.. سوار مینی بوس ها می شویم.. برای مراسم ختمت می آییم.. امروز خیلی ها روستای چنگمیان را در پرت ترین نقطه شهرستان آمل می بینند
گذر لحظه ها را نمی فهمیم، گاهی می خندیم و گاهی در طول جاده اشک در چشمانم موج می زند که بعد از این همه وقت خانه نشینی، برای تو ، برای مرگت به شمال می آیم.. و چهره ات عین فیلمی از مقابل چشمانم می گذرد.. بیمارستان طالقانی است و تو درد داری و ما بالای سرت هرهر و کرکر راه انداخته ایم.. چهره ات درهم می رود گاهی و ما ساکت..از این پهلو به آن پهلو که می شوی دردت بیشتر است انگار.. اما باز در میان آن همه درد لبخند می زنی و ما باز شروع می کنیم به وراجی.. همه هستند
همسفران دیروز، میهمان بند 209 اوینند، و نیستند تا دوباره با هم فتح کنیم پاسگاه گزنگ را
محمد هاشمی که ساعتی در اتاق بازجویی مانده بود و ما می گفتیم که تا او نیاید، لب به غذا نمی زنیم و از در که می آید بیرون صدای سوت و دست بچه ها، فضای پاسگاه را می پوشاند
...عجب روزی است
...عجب راه پر خاطره ای شده است این جاده هراز... خاطراتی تلخ.. خاطراتی شیرین
**
...ساعت 8 صبح است و صدای زنگ تلفن بیدارم می کند و صدایی آن سوی خط می گوید که تو مرده ای
...من پشت کامپیوتر نشسته و زار می زنم، و انگشتها بی اختیار می نویسند
**
...تنهایی را اما باید طاقت آورد
....گرمای آمل آزار دهنده است و هی دلم شور می زند که نکند به موقع نرسیم و مراسم تمام شده باشد

زیاد هم دیر نمی رسیم.. وارد مسجد که می شوم، هیچ چهره ی آشنایی نیست و همه محلی هستند و فکر می کنم که چه زود یادمان می رود چه بر سرمان آورده اند.. حیاط مسجد خلوت است و تعداد بچه هایی که از تهران آمده اند انگشت شمار.. گوشه این حیاط صورت عبدالله مؤمنی را می بینم و بهاره که همیشه همه جا هست و دیگرانی که آنقدر این روزها سرشان شلوغ است که یادشان رفت در نقطه کوچکی در اطراف آمل سال گذشته عزیزی را با هزاران درد به دست خاک سپردیم و خاک، خاک، خاک
دیگرانی هستند اما، دوربین های اطلاعات حضورشان مثل همیشه پررنگ است و آنقدر زوم می کنند روی چهره ات تا تمامی حالات صورتت را نیز موشکافی کنند
و باز می گردیم، خسته تر از همیشه.. خسته از حیاطی که خالی بود.. خسته از دیدن جای خالی همسفران پارسال.. و باز خسته از بازداشتی دیگر و اعدامی دیگر
...مادرت هنوز ضجه می زند، اکبر
**
...مقابل پاسگاه گزنگ ، اتوبوس را نگه می دارند.. ایست بازرسی است

...آقای حاج حیدری مثل اینکه همه چیز به اسم شما تمام شد، می خندد که خیالی نیست
موبایلها را نداده اند و ما صف کشیده ایم در انتهای حیاط پاسگاه و به اصطلاح متحصن شده ایم، می خواهند آزادمان کنند.. می گوییم که نمی رویم تا موبایلمان را بدهید
...و بعد " یار دبستانی" خوانان از درب پاسگاه خارج می شویم.. و در راه بازگشت در امامزاده قاسم عکسی به یادگار می گیریم
**
...باز تهران است و آلودگی صوتی و دود.. شب است
بهاره هنوز در 209 است و دیگر احتمالا چشمش عادت کرده به سبزی اتاقک سلول.. چادر را به سرش می اندازد و چشم بند هم رویش.. و راهروی بند 209 را طی می کند از این اتاق بازجویی به ان دیگری.. که ایها الناس، من فقط یک دانشجو ام و نه بیشتر.. و سرش گیج می زند در میان سوالهایی که معلوم نیست چطور به هم بافته شده اند...
...شب است و تاریکی .. و اخباری که هیچ کدامشان این روزها خوب نیست

Sunday, July 29, 2007

مراسم اکبر محمدی

مراسم اولین سالگرد درگذشت اکبر محمدی روز چهارشنبه برگزار می شود:
زمان: ساعت 2 الی 6 روز
روز دهم مرداد ماه
مکان: شهرستان آمل-خیابان امام رضا- جاده قدیم آمل به بابل -سرپیچ-روستای چنگه میان
تلفن تماس:3263398-0121

Sunday, July 22, 2007

یک نامه، یک خاطره

پی نوشت 1: یک سال پیش همین وقتها بود، شاید هم کمی زودتر.. زنگ زد و خواند.. نوشتم.. گفت می خواهد اعتصاب کند و نامه اش را هم نوشته است برای انتشار، و به مسئولان زندان هم اعلام کرده...گفت که از اول مرداد شروع خواهد کرد و من ساعتها را می شمردم تا صبحگاه اول مرداد .. گمان می کردم مثل همیشه 20 روز زمان داریم تا به روزهای بحرانی اعتصاب برسیم.. اکبر گنجی پیش از آن 60 روز اعتصاب کرده بود.. اما.. اول مرداد ماه آمد و بر سر حرفش ایستاد.. اعتصابش را آغاز کرده بود اکبر.. و هر روز شماره اوین که می افتاد روی گوشی، انتظار خبری از اکبر بود برای ما.. چقدرزود گذشت..و هنوز نتوانسته ام آن کاغذ را جدا کردم از زندگی روزانه ام
پی نوشت 14:2 روز از بازداشت دوستانان گذشته است و انگار گوشمان عادت کرده که هر روز خبر از یورش ماموران به خانه ی یکی از بچه ها بشنویم.. خانه جای امن بود روزی.. اما حالا حتی به مادر محمد هاشمی اجازه نمی دهند لباس مناسب بپوشد.. بنازم اسلام ناب محمدی را... 1 سال گذشت، مرگ اکبر، پاسگاه گزنک.. بازداشت.. بازجویی.. مراسم ادوار.. اشک ها و لبخند ها....
روز است که دوستانمان آفتاب را ندیده اند.. 14 روز است که بهاره تنهاست
پی نوشت 3: احسان منصوری، مجید توکلی و احمد قصابان اعتصاب غذا کرده اند.. همیشه پیش از آنکه فکرکنی اتفاق می افتد... تا بار دیگر عزیزی روانه قبرستان نشده، کاری کنیم..

Saturday, July 14, 2007

من از ماندن به هر قیمت در این ویرانه می ترسم

میگفت عجب جراتی داشت این دختر.. در میان این همه مرد، او یکه تاز عرصه زنانگی است..
گفتم آری.. جراتش را زمانی نشان داد که به عضویت شورای مرکزی جماعتی در آمد که می دانست پایانی به وسعت سلولهای انفرادی اوین انتظارش را می کشد.. اما ایستاد..
بهاره را می گویم که به همراه دیگرانی خاطره 18 تیرماه را از پستوی ذهنمان بیرون کشید، ما که یادمان رفته بود دیگرعزت ابراهیم نژاد را و کم کم فراموش می کردیم خاطرات اکبر را در رخوت این روزها و شبهایی که می آمدند و می رفتند و نفسی اگر می آمد که بوی تند اعتراض می داد، باید روزت را با تهدید آغاز می کردی و خواب اوین را می دیدی
اما نشست او، به همراه 5 تن دیگر در مقابل دربی که 60 روز پیش 8 دانشجو را برای گناه ناکرده روانه اوین دیده بود.. دربی که امروز پیش از همیشه یادآور فضای سرکوب است و فشار.. دربی که تا همین 2 ماه پیش علی صابری و عباس حکیم زاده هر روز از چارچوبش رد می شدند..
نشست آنجا.. نه اخلال در نظم ایجاد کرد.. نه در رفت و آمد.. نه شعار دادند.. نه مشتهایشان گره شد.. اما آنان این را نیز تاب نیاوردند.. 1:30 زمان زیادی نبود برای دیده شدن، اما این 6 نفر آنچه را می باید کردند و حالا خود میهمان های دانشگاه تازه احیا شده اوین اند.. دانشگاهی که اگرچه پیش تر از اینها تاسیس شده بود، اما انگار مجددا در حال احیا شدن است
روانه شدند به اوین تا آنجا در کنار همه آنچه آموخته اند، الفبای مقاومت را نیز بیاموزند.. که دیوارهای بلند سلول انفرادی و تنهایی های کرخت کننده اش، برای فرداهایی سخت تر آماده شان می کند
نیازی هم به قانون نیست در این مملکت که داد بزنی، فرزندانمان را به کدامین جرم می برید در تنهایی های اوین با چشمانی بسته پشت صندلی بازجویی می نشانید... اصلا چه نیازی به قانون، قانون را فقط برای خالی نبودن عریضه نوشته اند.. آنچه اجرا می شود، خواست جناب مرتضوی است و حداد.. و وزارت اطلاعات با آدمهایی که نانشان را از قبل آزار همین بچه ها می خورند و عجبا که نمیدانند این نان روزی در حلقومشان گیر می کند
...بایست خواهر جان
بایست که امروز تو پرچمدار دنیای زنانه ات هستی در جنبشی که همه بر مردانه بودن می شناسندش.. جنبش دانشجویی را می گویم
بایست که امروز خیلی ها چشم بر مقاومتت دوخته اند دختر
می دانم سخت است، می دانم زمان انگار ایستاده است در آنجا.. میدانم که نگهداری متهم در سلول انفرادی غیرقانونی است که انفرادی مصداق شکنجه است.... همه را می دانم خواهر جان
...اما تو هم بدان، که می آیی از آنجا بیرون و آنچه می ماند حدیث توست
حدیث تنها بودنت در میان مشتی از بازجویان مرد که شرم ندارند از اینکه نیمه شب بیدارت کنند برای بازجویی و آنجا سیل اتهامات بی اساسشان را نثارت کنند
...آنچه می ماند حدیث توست خواهر جان.. حدیث ایستادگی ات
آن در آهنی به همین زودی ها باز می شود... و 209 اوین نیز موزه خواهد شد و این بار راهنمای موزه، نامهای دروغین از شکنجه گران و مبارزان را بر زبان نمی آورد.. آنجه می ماند حدیث مقاومت توست و دوستانت