زنده باد آزادی
سیاه است.. نمیبینم.. با چادری روی سر ایستاده ایم گوشه دیوار و هی ور میزنیم و ریز می خندیم... گاهی سنگینی نگاهی را احساس میکنیم... راهرو شلوغ است ، هی می آیند و میروند.. هیاهویی است اینجا.. دانسته ام کجا هستیم.. عجب شلوغ است امشب راهروهای بند.. بند 209..
ایستاده ایم گوشه و نیشمان مثل همیشه باز است.. من میگویم و اکرم میخندد.. او میگوید و من میخندم...
...تارهای پارچه آنقدر ضخیم نیست تا نتوانم هیکلش را تشخیص دهم از پشت چشم بند.... از جلویمان رد میشود
(بهروز( آرام میگویم-
پس او را هم گرفته اند...
راهنمایی میشویم.. هر یک به سویی... میرویم پشت دیوارها.. هر کدام در یک اتاق.. روی یک صندلی.. مقابل یک میز.. مینویسم روی میز...شیوا(...) 27 مرداد ماه 1383
دیگر جدا شده ایم ازهم....
*****
ساکت است.. صدای وز وز پشه ها می پیچد در سکوت سلول... یک خط دیگر روی دیوار میگذاری.. و باز می شماریشان.. 10روز گذشته است..
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند... آقا سلول منو عوض کردن.. آوردنم این ور..
بهروز است.. همین نزدیکی هاست.. شاید روبروی من.. میروم کنار دریچه ها که نمیدانم برای تهویه است یا...به خودم جرات میدهم.. دلم نمیخواهد، این زندانبانان چیزی به من بگویند یا دستوری دهند.. جرات میدهم به خود
بهروز... نمیشنود صدایم را.. بلند ترصدا میزنم-
بهروز-
جانم، کیه-
ایستاده ایم گوشه و نیشمان مثل همیشه باز است.. من میگویم و اکرم میخندد.. او میگوید و من میخندم...
...تارهای پارچه آنقدر ضخیم نیست تا نتوانم هیکلش را تشخیص دهم از پشت چشم بند.... از جلویمان رد میشود
(بهروز( آرام میگویم-
پس او را هم گرفته اند...
راهنمایی میشویم.. هر یک به سویی... میرویم پشت دیوارها.. هر کدام در یک اتاق.. روی یک صندلی.. مقابل یک میز.. مینویسم روی میز...شیوا(...) 27 مرداد ماه 1383
دیگر جدا شده ایم ازهم....
*****
ساکت است.. صدای وز وز پشه ها می پیچد در سکوت سلول... یک خط دیگر روی دیوار میگذاری.. و باز می شماریشان.. 10روز گذشته است..
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند... آقا سلول منو عوض کردن.. آوردنم این ور..
بهروز است.. همین نزدیکی هاست.. شاید روبروی من.. میروم کنار دریچه ها که نمیدانم برای تهویه است یا...به خودم جرات میدهم.. دلم نمیخواهد، این زندانبانان چیزی به من بگویند یا دستوری دهند.. جرات میدهم به خود
بهروز... نمیشنود صدایم را.. بلند ترصدا میزنم-
بهروز-
جانم، کیه-
منم، شیوا-
ا... مگه شما رو آزاد نکردند-
نه، هنوز هستیم-
کی دیگه اونجاست-
خانم ساران( همسر امیر ساران)، فریبا( همسر امید عباسقلی نژاد) ، اکرم، من و مامانم-.
ا... مگه شما رو آزاد نکردند-
نه، هنوز هستیم-
کی دیگه اونجاست-
خانم ساران( همسر امیر ساران)، فریبا( همسر امید عباسقلی نژاد) ، اکرم، من و مامانم-.
بذار به بچه ها بگم-
میرود ته سلول، از دریچه هایی که میخورد به راهروی بغلی.. داد میزند باز
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند..
آقا شیوا اینا اینجان.. هنوز آزادشون نکردن.. ولی به ما تو بازجویی گفتن، خانمها رو آزاد کردیم....
نمیشنوم آنها چه میگویند
باز برمیگردد این ور..
چی بهتون گفتن، کتکتون که نزدند-
نه-
صدای قدمهای زندانبان است.. در سلولش باز میشود، گوشم را چسبانده ام به دریچه.
با کی حرف میزدی؟-
با هیچ کس-
( واسه چی با بند زنها حرف زدی.. ، کی بود، شیوا ( .. ) بود و اکرم(...) ، ( اسمهای ما را از کجا میداند این زندانبان؟-
کاری نداشتم، فقط میخواستم حالشونو بپرسم
میدونی جرم داره..اگه برم بگم.. اونها رو اذیت میکنن-
نه حاجی، بیخیال شو.. دیگه حرف نمیزنم-
هوا بدجوری پس است، میکوبم به در.. صدای زندانبان می آِید.. اسمش را گذاشته ایم "پری بلنده"، تقریبا قیافه خوبی دارد.. جوان هم هست.. در را باز میکند.. میروم حمام.. فرار میکنم از مهلکه!
******
صبح فردا.. باز صدایش می آیِد.. بلند داد میزند(برای اینکه بشنویم).. میگوید، ... آقا منو دارن میبرن یک سلول دیگه..
تنها صدایی که گاهگاهی سکوت این محیط را میشکند.. صدای اوست.. روزی چند بار.. فریاد " زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایرانش" به پاست..
چه حالی میکنیم، وقتی فریاد میزند و کسی نمیتواند چیزی به او بگوید.. میکوبد به در.. در را باز نمیکنند برایش.. میکوبد و میکوبد.. و باز شعار میدهد" زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایران"
و چه روحیه ای میدهد صدایش در آن تنگنای سلول انفرادی
****
خرداد 84 است... از دانشگاه بر میگردم به سوی خانه..زنگ میخورد تلفنم و صدایی آن سوی خط
الان ریختند تو خونه مون.. دارن میان بالا-
تو با کی هستی بهروز-
من و کیوانیم (رفیعی -
و صدای بوق ممتد تلفن..
***
خرداد 86 ، دو سال تمام است که بهروز جاوید تهرانی پس از این آخرین بازداشت در زندان است، این بار از سوی دادگاه 3 سال حکم گرفت.. و هنوز یکسال و چند ماهش مانده است...
در زندان رجایی شهر کرج... بگویید در جهنم... بدون هیاهو، دارد حبسش را میگذراند...
!پ. ن: گذشته کسی را نمیتوان از او گرفت
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند..
آقا شیوا اینا اینجان.. هنوز آزادشون نکردن.. ولی به ما تو بازجویی گفتن، خانمها رو آزاد کردیم....
نمیشنوم آنها چه میگویند
باز برمیگردد این ور..
چی بهتون گفتن، کتکتون که نزدند-
نه-
صدای قدمهای زندانبان است.. در سلولش باز میشود، گوشم را چسبانده ام به دریچه.
با کی حرف میزدی؟-
با هیچ کس-
( واسه چی با بند زنها حرف زدی.. ، کی بود، شیوا ( .. ) بود و اکرم(...) ، ( اسمهای ما را از کجا میداند این زندانبان؟-
کاری نداشتم، فقط میخواستم حالشونو بپرسم
میدونی جرم داره..اگه برم بگم.. اونها رو اذیت میکنن-
نه حاجی، بیخیال شو.. دیگه حرف نمیزنم-
هوا بدجوری پس است، میکوبم به در.. صدای زندانبان می آِید.. اسمش را گذاشته ایم "پری بلنده"، تقریبا قیافه خوبی دارد.. جوان هم هست.. در را باز میکند.. میروم حمام.. فرار میکنم از مهلکه!
******
صبح فردا.. باز صدایش می آیِد.. بلند داد میزند(برای اینکه بشنویم).. میگوید، ... آقا منو دارن میبرن یک سلول دیگه..
تنها صدایی که گاهگاهی سکوت این محیط را میشکند.. صدای اوست.. روزی چند بار.. فریاد " زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایرانش" به پاست..
چه حالی میکنیم، وقتی فریاد میزند و کسی نمیتواند چیزی به او بگوید.. میکوبد به در.. در را باز نمیکنند برایش.. میکوبد و میکوبد.. و باز شعار میدهد" زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایران"
و چه روحیه ای میدهد صدایش در آن تنگنای سلول انفرادی
****
خرداد 84 است... از دانشگاه بر میگردم به سوی خانه..زنگ میخورد تلفنم و صدایی آن سوی خط
الان ریختند تو خونه مون.. دارن میان بالا-
تو با کی هستی بهروز-
من و کیوانیم (رفیعی -
و صدای بوق ممتد تلفن..
***
خرداد 86 ، دو سال تمام است که بهروز جاوید تهرانی پس از این آخرین بازداشت در زندان است، این بار از سوی دادگاه 3 سال حکم گرفت.. و هنوز یکسال و چند ماهش مانده است...
در زندان رجایی شهر کرج... بگویید در جهنم... بدون هیاهو، دارد حبسش را میگذراند...
!پ. ن: گذشته کسی را نمیتوان از او گرفت