Tuesday, January 23, 2007

زنده باد آزادی

سیاه است.. نمیبینم.. با چادری روی سر ایستاده ایم گوشه دیوار و هی ور میزنیم و ریز می خندیم... گاهی سنگینی نگاهی را احساس میکنیم... راهرو شلوغ است ، هی می آیند و میروند.. هیاهویی است اینجا.. دانسته ام کجا هستیم.. عجب شلوغ است امشب راهروهای بند.. بند 209..
ایستاده ایم گوشه و نیشمان مثل همیشه باز است.. من میگویم و اکرم میخندد.. او میگوید و من میخندم...
...تارهای پارچه آنقدر ضخیم نیست تا نتوانم هیکلش را تشخیص دهم از پشت چشم بند.... از جلویمان رد میشود
(بهروز( آرام میگویم-
پس او را هم گرفته اند...
راهنمایی میشویم.. هر یک به سویی... میرویم پشت دیوارها.. هر کدام در یک اتاق.. روی یک صندلی.. مقابل یک میز.. مینویسم روی میز...شیوا(...) 27 مرداد ماه 1383
دیگر جدا شده ایم ازهم....

*****
ساکت است.. صدای وز وز پشه ها می پیچد در سکوت سلول... یک خط دیگر روی دیوار میگذاری.. و باز می شماریشان.. 10روز گذشته است..
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند... آقا سلول منو عوض کردن.. آوردنم این ور..
بهروز است.. همین نزدیکی هاست.. شاید روبروی من.. میروم کنار دریچه ها که نمیدانم برای تهویه است یا...به خودم جرات میدهم.. دلم نمیخواهد، این زندانبانان چیزی به من بگویند یا دستوری دهند.. جرات میدهم به خود
بهروز... نمیشنود صدایم را.. بلند ترصدا میزنم-
بهروز-
جانم، کیه-
منم، شیوا-
ا... مگه شما رو آزاد نکردند-
نه، هنوز هستیم-
کی دیگه اونجاست-
خانم ساران( همسر امیر ساران)، فریبا( همسر امید عباسقلی نژاد) ، اکرم، من و مامانم-.
بذار به بچه ها بگم-
میرود ته سلول، از دریچه هایی که میخورد به راهروی بغلی.. داد میزند باز
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند..
آقا شیوا اینا اینجان.. هنوز آزادشون نکردن.. ولی به ما تو بازجویی گفتن، خانمها رو آزاد کردیم....
نمیشنوم آنها چه میگویند
باز برمیگردد این ور..
چی بهتون گفتن، کتکتون که نزدند-
نه-
صدای قدمهای زندانبان است.. در سلولش باز میشود، گوشم را چسبانده ام به دریچه.
با کی حرف میزدی؟-
با هیچ کس-
( واسه چی با بند زنها حرف زدی.. ، کی بود، شیوا ( .. ) بود و اکرم(...) ، ( اسمهای ما را از کجا میداند این زندانبان؟-
کاری نداشتم، فقط میخواستم حالشونو بپرسم
میدونی جرم داره..اگه برم بگم.. اونها رو اذیت میکنن-
نه حاجی، بیخیال شو.. دیگه حرف نمیزنم-

هوا بدجوری پس است، میکوبم به در.. صدای زندانبان می آِید.. اسمش را گذاشته ایم "پری بلنده"، تقریبا قیافه خوبی دارد.. جوان هم هست.. در را باز میکند.. میروم حمام.. فرار میکنم از مهلکه!

******
صبح فردا.. باز صدایش می آیِد.. بلند داد میزند(برای اینکه بشنویم).. میگوید، ... آقا منو دارن میبرن یک سلول دیگه..
تنها صدایی که گاهگاهی سکوت این محیط را میشکند.. صدای اوست.. روزی چند بار.. فریاد " زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایرانش" به پاست..
چه حالی میکنیم، وقتی فریاد میزند و کسی نمیتواند چیزی به او بگوید.. میکوبد به در.. در را باز نمیکنند برایش.. میکوبد و میکوبد.. و باز شعار میدهد" زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایران"

و چه روحیه ای میدهد صدایش در آن تنگنای سلول انفرادی

****
خرداد 84 است... از دانشگاه بر میگردم به سوی خانه..زنگ میخورد تلفنم و صدایی آن سوی خط
الان ریختند تو خونه مون.. دارن میان بالا-
تو با کی هستی بهروز-
من و کیوانیم (رفیعی -
و صدای بوق ممتد تلفن..

***
خرداد 86 ، دو سال تمام است که بهروز جاوید تهرانی پس از این آخرین بازداشت در زندان است، این بار از سوی دادگاه 3 سال حکم گرفت.. و هنوز یکسال و چند ماهش مانده است...

در زندان رجایی شهر کرج... بگویید در جهنم... بدون هیاهو، دارد حبسش را میگذراند...

!پ. ن: گذشته کسی را نمیتوان از او گرفت



Thursday, January 18, 2007

این بار دلارا

نازنین ما تبرئه شد
تبرئه شد تا به قول محمد مصطفایی روح شجاعت در جامعه از بین نرود، تا این معضل در جامعه فراگیر نشود. اما .. داستان ما همین جا تمام نمیشود.. خیلی ها، درزندانهای ما به جرمهایی مشابه زیر تیغ هستند، خیلی ها نه کشته اند و نه حرفی زده اند و در برابر یک تجاوز ناچار به سکوت شده اند، که از منظر جامعه مطرود نشوند..
دوستی نوشته بود، نازنین برای چه به آنجا رفته بود و برای چه چاقو در جیب داشت.. باز همان بحث پیشین است که درهرصورتی باز شما مقصرید چون زنید..!
نازنین.. در حاشیه نشین ترین منطقه کرج زندگی میکند، در مکانی به نام سهرابیه.. که باید برای رسیدن به خانه هر روز مسیر آن بیابان را طی میکرد، برای دختری که یکبار در 15 سالگی مورد تجاوز واقع میشود، آیا این غیرمنطقی است که به دلیل سکونت در چنان مکانی وسیله دفاعی با خود به همرا داشته باشد. دختری که یکبار به دلیل تجاوز، به پلیس این مملکت شکایت میبرد و راه به جایی نمیبرد. پس باید به او حق داد که این بار خودش برای دفاع وارد عمل شود، که من سخت به این معتقدم که زمانی که مرجعی برای دفاع از شما وجود ندارد، باید و باید خود به این کار اقدام کنید.. من هم تا همین 1 سال پیش همیشه چاقویی را همراه داشتم که البته قابلیت کشتن کسی را نداشت، اما وقتی همراهم بود، برای سوار شدن به تاکسی و .. اعتماد به نفس داشتم.. من یک آدمکش نبوده ام، چه بسا که امروز من و یا هر یک از ما پشت میله های زندان به جای نازنین بودیم. بحث بر سر محروم نمودن یک انسان از زندگی، البته کلامی قابل قبول است، اما صحبت این است که چگونه نازنین در آن گیرو دار میبایست تشخیص میداد که چاقو را کجا فرود آورد، و تناسب بین جرم و مجازات را رعایت کند؟ شاید بهتر بود به یوسف میگفت او را ول کند تا چاقو را به پایش بزند.. که البته بار اول همین کار را کرد، یعنی ضربه اول به کتف یوسف زده شده اما...
بگذریم از داستان هر روزه این شهر که اینبار عینیتش را در وجودی به نام نازنین دیدیم..
بهتر است حالا دلارا را دریابیم... فارغ از اینکه دختران قصه های ما، همگی متهمند که یک انسان را کشته اند و این شایسته مجازات است، اما باز هم واژه ای تکرار میشود به نام اعدام که همه ما را روی این گزینه مشترک در کنارهم قرارمیگیریم .. از تمام بحثهای جانبی هم که بگذریم، اعدام یک عمل غیر انسانی است و به همین دلیل با آن مخالفیم...
دلارا که پس از وارد شدن ایراداتی ،پرونده اش به دادگاه بدوی ارجاع داده شده بود،بار دیگر به اعدام محکوم شده است به اتهام قتل دخترعموی پدرش...
دلارا پس از اعتراف اولیه، بارها عنوان نموده است که مهین را نکشته و قاتل، امیر حسین ( دوست پسرش) است اما دادگاه تنها اعترافات اولیه وی را مورد استناد قرار داده.است. و به ایرادات موجود از جمله چپ دست بودن وی و عدم توانایی جسمانی برای وارد کردن 18 ضربه چاقو به مقتول توجهی نشان نداده و البته یادمان باشد که او در زمان ارتکاب جرم تنها 17 سال داشته.. و یک کودک محسوب می گشته است.
و حالا یک دختر نقاش که تمام زندگی اش را با رنگ و شعر پر مینمود ، با احساسات ظریف یک هنرمند.. میباست بالای چوبه دار برود به دلیل کار نکرده و حتی کرده...
قصد؛ محکوم نمودن امیر حسین و تبرئه دلارا نیست، دلارا دارابی اول نباید اعدام شود.. چون در جامعه انسانی هیچ یک در مقامی نیستیم که بخواهیم انسانی را از زندگی ؛محروم کنیم حتی اگر خود او چنین کرده باشد.
دلارا نباید اعدام شود.. چون یک کودک است هنوزهم.. و در هنگام ارتکاب قتل 17سال داشته...
و دلارا نباید اعدام شود، چون بی گناه است..
پ.ن: غیر منصفانه است که از تبرئه نازنین بگوییم و نامی از شادی صدر و تلاش بی نظیرش برای دفاع از نازنین نبریم.. و یک خسته نباشی جانانه به خاطر تمامی زحمات و پیگیریهای دلسوزانه اش

Tuesday, January 09, 2007

قتل یا دفاع!

میخواهد برود خارج از شهر با دوستانش...تازه وارد 17 سال شده است و هنوز بچه است.... میروند تا هوایی تازه کنند و خوش بگذرانند.. دخترک یک انسان است، مثل من ، مثل شما
میرود از خانه بیرون و نمیداند چه در انتظارش است... حوالی اکبر آباد کرج است.. . نمی فهمد چطور اتفاق افتاد.. همه چیز مثل یک کابوس بود.. سه مرد به آنها حمله میکنند.. میخواهند فرار کنند نمیشود.. نگاه شهوت زده ی مردان، لختش میکند و تقلا میکند برای رهایی از چنگالشان... نمیشود.. انگار از وقتهای دیگر، نیرومندتر شده اند.. جیغ میکشد.. کمک میخواهد.. التماس میکند.. زار میزند.. کسی نمیشنود صدایش را.. مرد، مثل بختک افتاده است روی او.. نگاهش میچرخد به سوی دیگر.. سمیه است که فریاد میزند.. سمیه است که کمک میخواهد...سمیه ... او تنها 14 سالش است.. هنوز خیلی بچه است برای به همراه کشیدن کابوس یک تجاوز..
...رها میکند خودش را..برای سمیه است این نیرو در دستانش نه برای خودش.. هنوز خیلی کوچک است سمیه
کیفش را برمیدارد و میدود به سوی سمیه.. بچه گریه میکند.... تمام زندگی اش از مقابل چشمانش میگذرد...راه دیگری نمانده.. باید خلاصش کند از دست این نامردان...ضربه را میزند... نه برای گرفتن جان یک انسان.. برای نجات خودش و سمیه.. برای روزهایی که می آید و او نمیتواند زندگی کند با یاد نگاه شهوت زده ی مردی که برهنه اش کرده است و... نمیتواند زندگی کند با این کابوس... ضربه را میزند.... مرد به زمین می افتد و سرخی خون اطرافش را میگیرد... خونش مثل انسانست و مردنش نیز.. اما او شباهتش بیشتر به حیوان بود
دستان کوچک سمیه را میگیرد.. میدود.. برای فرار از خودش.. برای فرار از داغ ابدی یک تجاوز.. برای فرار از همه چیز،
وقتی باز میگردد به خانه، او دیگر یک قاتل است

*****
...آقای قاضی.. صندلی ات جایگاه ارزش مندی است، چه که مسندی است برای تشخیص حق از باطل
...آقای قاضی ، دختر قصه ما، قربانی است.. قربانی یک جامعه آفت زده
...نازنین، تنها یک دختر بچه 18 ساله است و مثل هر انسان دیگری حق دارد برای زندگی
از شما می پرسم که اگر او از خودش، از تنش که بزرگترین دارایی اوست، دفاع نمیکرد.. اگر تسلیم دستان هرزه مرد میشد، آیا محکمه ای بود برای باز ستاندن حق او...که اگر بود، من به نزد آن دادگاه شکایت میبرم از نگاه متجاوز هر روزه مردان این شهر.. که من و ما؛ هر روز و هر روز مورد تجاوز واقع میشویم از سوی مردانی که شما رهایشان کرده اید در پهنای کلان شهری به نام تهران... شهری که در و دیوارهایش را به نام خدا رنگ زده اند
آقای قاضی نگاهی منصفانه بیندازید به پرونده پیش رویتان.. یک دختر 17 ساله، چه انگیزه ای جز دفاع از خود، میتوانسته داشته باشد برای کشتن مردی در بیابانی حوالی کرج؟
آقای قاضی، فکری به حال اجتماعتان بکنید و گرنه اعدام نازنین و نازنینها دردی را از این شهر کثیف دوا نخواهد کرد.. . فردا پرونده ای دیگر پیش رویتان است که باز دختری، برای دفاع از خود مرد متجاوزی را کشته است و عجبا که متجاوزان هیچ گاه محاکمه نمیشوند....
آیا اقدام شما در محکومیت نازنین و دیگرانی چون او ، جز اشاعه این معضل، نتیجه دیگری را در بر دارد؟

********
پاهایش میلرزد.. چشم بند ، همه جا را تاریک کرده است... دیشب تا صبح خواب به چشمانش نیامده.. شانه هایش خم شده از این اتهام.. او قاتل است.... چیزی نمی بیند.. به عنوان آخرین خوسته اش.. صورت مادرش را دید.. و تنها یک سوال پرسید؟ - مادر آیا کار درستی کردم؟.. زن اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد.. نمیدانست چه بگوید به دختر 18 ساله اش...
پاهایش میلرزد.. پله ها را بالا میرود.. یک .. دو .. سه.. پایش میخورد به چهارپایه.... وقتی چوبه اعدام را مقابل خود میبیند و آن حلقه کذایی بالای سرش تاب میخورد.. با خودش تنها به این می اندیشد که آیا اگر یک بار دیگر در چنان شرایطی قرار گیرد، باز همان کار را میکند.. آیا میکشد یا ترجیح میدهد آن کابوس برای تمام عمر همراهش باشد، اما زنده باشد!.. نمیداند.. هنوز نمیداند
طناب را دور گردنش می اندازند.. .. میترسد از آویزان شدن.. چقدر تحقیر آمیز است این مرگ.. باز مرور میکند افکارش را.. بالاخره جوابش را یافته است.. پس از سه سال زندان .. پس از این همه کلنجار رفتن با خودش.. بالاخره پاسخ سوالش را یافته است... اگر زمان به عقب باز میگشت... در مقابل دستان مرد، مقاومتی نمیکرد، خود را در اختیار او میگذاشت حتی سمیه را نیز.. زندگی ، حتی با این خاطره وحشتناک خیلی بهتر بود از مردن، آن هم به عنوان یک قاتل....

:نتیجه گیری اخلاقی
اگر روزی روزگاری، مردی در کوچه ای، بیابای، خیابانی، جایی، قصد تجاوز به شما را داشت.. اصلا ناراحت نشوید.. مقاومت هم نکنید، که بیفایده است.. بهترین کار این است که ساکت باشید تا ایشان کارش را بکند... اینقدرهم دست و پای بیخود نزنید

Monday, January 01, 2007

هنوزهم یلدا بازی

ما هم توسط کوهیار، نوشین و پروانه دعوت شدیم
این اعترافم .. البته شاید برای بعضی مفید واقع شود و شاید هم بعضی کلی مسخره ام کنند.. اما
1.
شهریور ماه 81.. وقتی برای اولین بار بازداشت شدم و وارد سلول انفرادی شدم.. خوب مشخصا نه هیچ گونه تجربه ای داشتم برای گذراندن ساعات طولانی روز.. نه اینکه اصلا میدانستم.. اینجا چه باید کرد تا کمتر سخت بگذرد.. ..
چند روز که گذشت.. یک روز به ناگهان فکری به سرم زد.. .. ملحفه های داده شده را که میبایست روی پتو میانداختیم.. به خاطر کثیفی بیش از اندازه پتوها.. با دقت تمام.. نخهایش را درآوردم.. یادم است درآوردن نخ ملحفه.. ساعتهای زیادی از وقتم را گرفت و مرا مشغول خود کرد.. تا اینکه نخ به اندازه لازم شد و بعد با آن شروع کردم به اصلاح صورت ( بند انداختن) .. البته در سلول آیینه نداشتم و کاملا حدودی، نخ را حرکت میدادم.. و این کار باعث شد نه از قیافه دنیوی خارج شوم.. نه حوصله ام سر رود... (یکی از دوستان چند روز پیش میگفت؛ این نشان دهنده این است که ذهن خانمها چقدر خلاق است)
سری پیش نیز.. همین کار در 209 تکرار شد و این بار با لباسهای زندان که تمام و کمال نخهایش را شکافتم و از ان استفاده بهینه نمودم.. یادش به خیر روز آخر که لباس را تحویل دادم.. آستینهایش یک ور فتاده بود و بقیه آش طرفی دیگر..
این را گفتم تا اگر گذرتان به سلول انفرادی افتاد .. و حوصله تان زیادی سر رفت.. حتما انجامش دهید.. جواب میدهد..
(با تشکر از وزارت اطلاعات و سازمان زندانها به خاطر دادن لباس و ملحفه، امیدوارم به خاطر این اعتراف، دفعه بعدی از داشتن این وسایل محروم نشوم )
2.
این هم در نوع خود خواندنی است.. قول بدید که فحشم نمیدهید.
امید عباسقلی نژاد را که در راه آمل گرفتند... یک روز به منزلش رفتیم و خانمش چیزهایی گفت و من هم زرتی به منزل که رسیدم روی وبلاگ آوردم... نیت خیری داشتم. البته..
گذشت و گذشت تا امید آزاد شد... و تعریف کرد که روی صندلی های بازجویی و در هواخوری با احمد و کیوان و مهندس موسوی و .. پیغام میگذاشتند و حال و احوال میکردند.. اما گویا اطلاعات بو برد و یک روز صندلی را برداشتند و ارتباطشان قطع شد.... ما هم راستش سریع فهمیدیم که موضوع از کجا آب میخورد.. چرا که بنده در مطلبم در وبلاگ دقیقا این قضیه را در کمال خریت شرح داده بودم و فردای آن روز دوستان اطلاعات، با خواندن این مطلب و فکر کردن به اینکه این شیوا چقدر به وزارت کمک کرده است.. صندلی مذکور را برداشتند و بدین ترتیب من خدمت در خور و شایسته ای را به ان وزارت فخیمه انجام دادم که باز امیدوارم آن را همیشه مد نظر داشته باشند در برخورد با ما....
من البته پیش احمد(باطبی) و سایرین اعتراف نکردم که این قضیه از کجا نشات میگرفت.. شما هم به رویم نیاورید و گذشت کنید بالا غیرتا
3.
بچه بودم و یادم نیست دقیقا چند ساله... تلویزیون رنگی تازه جایش را در خانه ها باز میکرد و تا حالا ندیده بودیمش.. تا اینکه پدر محترم روزی وارد شد ، با یک دستگاه تلوزیون سونی رنگی، و با ذوق و شوق تمام آن را وصل نمود و غیره.. ما هم بینهایت خوشحال از اینکه از این پس، جهان تلویزیونی را با رنگ میبینیم...هنوز چند ساعت بیشتر از وارد شدن این جعبه جادویی که حالا رنگی هم شده بود به منزلمان نگذشته بود که بنده در حرکتی به نهایت به یاد ماندنی، کنترل آن را برداشتم و با سوزن افتادم به جانش و یک ضربدر گنده روی آن تراشیدم.... وقتی چند ساعت بعد همه دهان حیرت باز کردند از این شاهکار در مقابل سوالشان که چرا ان کار را کرده ام؟ فکر میکنید چه پاسخ دادم..؟
واضح است، گفتم : میخواستم کنترل گم نشود و به خاطر همین روی آن علامت گذاشتم.. و البته فکر کنم کتک هم نوش جان کردم به خاطر این شاهکار.. این کنترل علامت گذاری شده هنوز در منزل است و هیچ گاه هم گم نشد.. میتوانید بیایید زیارتش کنید
4.
همیشه به فیلمهای پلیسی علاقه خاصی داشته ام و دارم .. به خصوص که یک پای آن اف بی آی باشد، امیدوارم مسخره ام نکنید.. اما همیشه دلم میخواست یک مامور اف بی آی بودم و گاهی وقتها خودم را در وسط یک صحنه قتل یا معمای یک قتل، تصور میکردم.. اگرچه هرگز دلش را ندارم.. . اما این شغل تنها شغلی بوده که از اول بچگی به آن علاقه داشته و هنوز هم دارم.. . همیشه هم فکر میکنم که نه رشته ی درسیم مطابق با خواسته ام است و نه هیچ چیز دیگر.. من میخواهم پلیس شوم.. و یک روز حتما این کار را میکنم.. البته نه در سیستم موجود ، چون اینجا پلیس شدن فقط فحش پدر و مادر برای آدم درست میکند.. و تنها کاربردش بلند کردن باتوم و فرود آوردن آن بر روی زنانی است که در میدانی مثل هفت تیر جمع شده اند و نه بیشتر.
5.
به فوتبال علاقه غیر قابل تصوری دارم و اگرچه پیشترها فکر میکردم این علاقه خاص سنین نوجوانی و عاشق بازیکنان فوتبال شدن است، اما متاسفانه این علاقه در من باقی مانده و ول کن هم نیست..
به طور وحشتناکی پرسپولیسی هستم و در هنگام پخش مسابقات این تیم ( که با قاطعیت میتوانم بگویم از سن 9 سالگی 90% بازیهایش را دنبال کرده ام) به یک انسان دیگر تبدیل می شوم.. که اگر ببینید مطمئنا نظرتان کاملا نسبت به همه چیز عوض میشود.. یک آدم بی چاک و دهن.. بی ادب از نوع شدیدش و اگر راحتتان کنم یک لات چاله میدونی...بارها هم خواسته ام خودم را اصلاح کنم.. اما نشده..
مادر بزرگ گرامیم.. هنوز هم هر کس را میبیند میگوید که سربازی فوتبال فلان سال( قهرمانی پرسپولیس در آولین دوره لیگ برتر که در دقیقه 90 اتفاق افتاد، با باخت استقلال از ملوان) از بس شیوا داد و بیداد کرد و جیغ کشید من سکته کردم و از پا افتادم...
البته زیاد از این همه تعصبم، که نسبت به قدیمترها معتدلتر شده، راضی نیستم و سعی میکنم که از این حال و هوا خارج شوم.. اما ... عشق است دیگر.. کاریش نمیشود کرد..

پ.ن1: این بازی قرار بود بازی شب یلدا باشد، اما با این سیر صعودی که دارد.. فکر میکنم تا شب یلدای سال بعد، هنوز عده ای درگیرش باشند..

پ.ن2: چند روز پیش سالگرد بم بود، و باز یادم افتاد به 3 سال پیش ... بیمارستانهای امام خمینی، امام حسین و ..، مجروحان خوش شانس را با هلی کوپتر، می آوردند... زنان دسته دسته با شیرینی می آمدند عیادت.. بلای سر مجروحان.. گریه میکردیم، ضجه می زدند آنها، و شیرینی ها را میدادیم تا شیرین کنند دهانشان را ! ... - خانم میخواهم بمان اینجا تا کمکی به زلزله زده ها کنم... – کمکهای اولیه بلدی؟ .. - نه، اما میتوانم حداقل کمکشون کنم تا بلند شن، بخوابن، باهاشون حرف بزنم .. و هزارتا کار دیگه..- نه نمیشه خانم.. برو پی کارت!

پ.ن3: قصد بر هم زدن قاعده بازی را ندارم، اما باور کنید در این دنیای وبلاگستان ، آنهایی که میشناختم قبلا بازی را انجام داده اند، بنابراین، برای رعایت نکردن اصول بازی پوزش میخواهم