Tuesday, August 28, 2007

صدای پای کمپین

کمپین یک میلیون امضا در حالی اولین سال تولد خود را جشن گرفت که همچون سال گذشته، مکانی برای برگزاری مراسم به زنان داده نشد. پارسال در چنین روزی ، در پشت دربهای بسته موسسه رعد، اولین امضاها، اولین برگه ها را سیاه کرد .

کمپین در حالی یکساله شد، که در طول یکسال گذشته فشار نهادهای امنیتی همواره موانع سختی را در پیشبرد این طرح بوجود آورد. اعضای کمپین اما مصمم تر از آن بودند که بازداشت و زندان و تهدید، بتواند آنان را از هدفی که برگزیده اند، منصرف نماید. چه که این زنان طعم تلخ تبعیض را بیش از هر کسی حس کرده بودند. زنان و مردانی که حول یک خواسته به نام تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان گردهم آمدند تا با آگاه سازی جامعه و جمع آوری یک میلیون امضا به حاکمان اثبات نمایند که قوانینشان بسیار عقب تر از فرهنگ و شرایط امروز جامعه است و زنانی که قوانین موجود را ظالمانه می دانند، تنها معطوف به عده ای روشنفکر بالای شهر نشین نیستند.

22 خرداد ماه 85 را می توان نقطه شروعی برای شکل گرفتن طرح کمپین دانست، آنجا که یک تجمع مسالمت امیز با هدف رفع تبعیض از زنان، توسط نیروهای انتظامی حاضر در محل با خشونت آمیزترین روش مورد سرکوب قرار گرفت. آنجا که دلارام علی، آنقدر با باتوم کتک خورد تا یادش برود زن بودن را.
و پس از آن بود که زنانی که تجمع و حضور در خیابان برای بیان خواسته هایشان را حق خود می دانستند در مقابل بازجویانی قرا گرفتند که آنها را از حضور در خیابان منع می کردند و می گفتند که زنان راهکارهای دیگری به جز تجمع را پیگیری کنند.

جنبش زنان نیز که بسیاری از همراهانش را در جریان تجمع 22 خرداد روانه زندان دیده بود، طرح کمپین یک میلیون امضا را ارئه داد که هم بهانه ای برای سرکوب به نهادهای امنیتی نداده باشد و هم در اقدامی گسترده تر با تلاش برای جمع آوری یک میلیون امضا، بحث تبعیضهای قانونی را در سطح جامعه بسط دهد و به سران حاکمیت نیز برساند.

طرح کمپین اما از همان ابتدا با مخالفت همراه شد، آنجا که درب مؤسسه رعد در روز آغاز به کار کمپین به روی حاضران بسته شد تا دایره اعمال ممنوعه در حاکمیت گسترده تر از قبل گردد. بعداز ظهر داغ خیابان .. شاهد شروع و تولد یک طرح بود، طرحی که قرار بود بعدتر تمام لایه های جامعه را تحت تأثیر خود قرار دهد و اولین امضاها بر برگه های سفید کمپین نقش خورد و دوربین های وزارت اطلاعات ناتوان از این همدلی و پشتکار، تنها به گرفتن عکس قناعت کردند و البته بازجویان حاضر در محل نیز ناچار به امضای برگه ها شدند.

یک میلیون نفر در سرار ایران قرار است از مجلسشان درخواست کنند، به تبعیضهای قانونی علیه زنان پایان دهد.
سالی سخت گذشت. از روزهایی که زینب پیغمبرزاده و ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده در بند عمومی زندان اوین بر تجربه های زنانه شان می افزودند، تا روزهایی که امیر یعقوبعلی می بایست تنها به جرم جمع آوری امضا، تنهایی های انفرادی را طاقت می آورد و پاسخ می داد، چرا او که یک مرد برای حقوق زنان تلاش می کند و دریغا در مغزهای کوچک بازجویان نمی گنجید که تغییر قوانین نه به نفع زنان، که به سود جامعه است.

فعالان و اعضای کمپین نیز در دادگاه های مختلف محکوم به احکام حبس شدند و بازداشتگاه وزرا در این سال، مکانی آشنا بود که اعضای کمپین مرتب مقابل درب ان می ایستادند و آزادی دوستانشان را انتظار می کشیدند.

با وجود تمام سختی ها اما، جنبش زنان با اجرای این طرح برای سایر جنبش های مدنی حاوی یک پیام بود، اینکه می توان با همدلی و پشتکار کارهای بزرگتر از دادن بیانیه و یا ساماندهی یک تجمع انجام داد. و اینگونه حضور خود را نیز به عنوان یک جنبش اجتماعی در جامعه تثبیت کرد.

هر چند بعد از یکسال، دولت نمونه نهم برای دهن کجی به زنان هم که شده لایحه حمایت از خانواده را به مجلس ارائه داد که در آن به مردان این اختیار داده می شود که حتی بدون اجازه همسرانشان اقدام به ازدواج مجدد کنند. اما کمپین نیز تأثیر خود را، هم بر جامعه و هم بر حاکمیت گذارده است.

امروز بحث سنگسار، دیه برابر، ارث ، حق سرپرستی فرزند، دستگاه قضایی را با چالشی جدی روبرو نموده است که این مهم بدون تلاشهای زنان امکان پذیر نبود. امروز صدای زنان به گوش رهبران کشور نیز رسیده است که در سخنرانی هایشان، از وجود جریاناتی اعلام خطر می کنند!. رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام از لزوم برابری دیه زن و مرد می گوید و نمایندگان مجلس به شدت با لایحه دولت مخالفت می کنند.

و صدای پای کمپین، حالا بلندتر از قبل به گوش می رسد و خواب عده ای را آشفته ترمی کند. همان هایی که در طول این یکسال به هر ترفندی متوسل شدند، تا مانع پیشرفت کمپین گردند، اما دیگر دست هیچ کس نیست، طراحان اولیه کمپین نیز دیگر کاری از دستشان ساخته نیست، کمپین آنقدر گسترده شده است که حتی اگر آنها هم نخواهند صدایش در تمام ایران شنیده شود.

پی نوشت: قرار است فردا یکسال دیگر بزرگ تر شوی رفیق، فردا به دنیا می آیی و باز تجربه می کنی زندان را، بازجویی را و تنهایی را.
چه حس خوبی است که حالا اینجایی و رها شده ای از آن فضای کشنده.. چه حس خوبی است که باز هستی و می شنوم صدایت را.. چه حس خوبی است که متولد می شوی... کاش دیگر هیچ وقت دیوارهای زندان، تنها شاهد هق هق گریه هایت نباشد... کاش دیگر هیچ وقت به آن سوی دیوار نروی که طاقتش این بار سخت تر از قبل است... کاش دیگر هیچ وقت پیام تلفنت خاموشی نباشد برایمان... کاش، همیشه باشی... تولدت مبارک

Sunday, August 19, 2007

اعدام

نه، مثل اینکه زیادی خودمان را جدی گرفته بودیم..قاضی پرونده پیش از اینکه به خود بیاییم، کارش را کرد و سه جوان را دار زد.. به همین راحتی
با وکیل متهمان که صحبت می کنم می گوید که بهت زده است و عصبانی است از اینکه مدافعان حقوق بشر کجا بودند در این چند روز تا جلوی اجرای حکم اعدام موکلان بی گناهش را بگیرند..؟ می گوید هر چه گشتم نتوانستم شیرین عبادی را پیدا کنم.. و حالا می گوید که در حال بازگشت از ساوه است.. محمود و محمد و داوود اعدام شده اند.. گفتم : آیا می شود قاضی پرونده را تحت پیگیری قرار داد.. تلخ می خندد که در این صورت هم، موکلان من زنده نخواهند شد

...آنها مرده اند و من چه خوش باورانه فکر می کردم شاید بتوانیم جلوی اجرای حکم اعدام را بگیریم
وکیل دیروز گفته بود، چند تن از دختران وکیل را فرستاده تا رضایت زن شاکی را بگیرند، گویا خود شاکی هم از اینکه قرار بوده این سه جوان اعدام شوند چندان راضی نبوده اما نمی خواسته طوری رضایت بدهد که خودش زیر سؤال رود

فارغ از اینکه متهمان گناهکار بوده اند یا نه، باز در مقابل واژه ای قرار می گیریم به نام اعدام که این روزها در ایران بیش از هر کلمه دیگری آن را اینجا و آنجا می بینیم، انگار زینب بخش صفحات روزنامه ها و خبرگزاری هایمان شده..

از فروردین ماه تا کنون، حدود 210 نفر در ایران به اتهامات مختلف اعدام شده اند و در این میان بوده اند سرهای بی گناهی که نه تا پای دار، که بالای دار نیز رفته اند.. کسانی که کسی هم از سرنوشتشان خبردار نشد.

در پرونده این سه متهم نیز آنچه بیش از همه به چشم می آید، دلایلی است که مبنی بر بی گناهیشان در مقابل قاضی موجود بوده است، اما به استناد اعترافات آنها در اداره آگاهی رأی بر محکومیتشان صادر شد.
و چه کسی است که نداند در این اداره آگاهی که البته بیشتر سروکار متهمان با جرایمی چون دزدی، قاچاق، قتل، و .. به آن می افتد چه بر سر متهمین می آورند و برایشان هم مهم نیست که مطابق با قانون "هیچ کس را نمی توان مجرم شناخت، مگراینکه جرم او در دادگاه صالح ثابت شده باشد." حال آنکه در مورد این سه جوان اعدام شده و بسیاری دیگر چون آنها نه تنها دادگاه از اثبات مجرم بودن آنها عاجز مانده است، بلکه پایفشاری آنان را که ادعا می کردند شاکی به خواست خود سوار ماشین آنها شده ،را باور نکرده است.
پیش از این شهلا جاهد، متهم به قتل لاله سحرخیزان همسر ناصرمحمدخانی نیز، در دادگاه از فشارهای وارده در اداره آگاهی سخن گفته بود که تحت شکنجه های شدید ناچار به اعتراف به قتل شده است. در حالی که در کلیه مراحل دادرسی این اتهام را رد کرده و نقاط تاریک بسیاری نیز در این پرونده وجود دارد که گواهی می دهد عامل قتل همسر ناصرمحمدخانی، کسی به غیر از شهلا جاهد بوده است، اما علی رغم این موضوع شهلا مدتهاست که در کابوس اجرای حکم اعدام روزهایش را می گذراند.

تاکنون هم کسی نپرسیده است که واقعا در این اداره آگاهی چه بر سر متهمان می آورند که بدون استثناء
هر که روانه انجا شده به هرچه کرده و نکرده اعتراف می نماید، اما بسیاری در دادگاه اعترافاتشان را پس می گیرند
سال 81 زمانی که به دلیل تجمع در برابر دانشگاه تهران، راهی کلانتری 148 شدم، پسرنوجوانی را که سنش بیش از 18 سال نبود آوردند به اتهام دزدی.. پسر را بردند به اتاق انتهای راهرو.. ما هم روی زمین نشسته بودیم تا تکلیفمان روشن شود و صدای فریادهای پسر بود که دلمان را می لزراند و هنوز هم صدایش در گوشم است که فریاد می زد به خدا من دزد نیستم.. و باز لگدی دیگر و کشیده ای دیگر و ..، و این تنها گوشه ای است از رفتارهای غیرانسانی با این متهمان، که هر کدامشان می دانند اگر پایشان به آگاهی برسد تا حد مرگ باید کتک بخورند و اعتراف کنند به هر آنچه که بازجویان می خواهند.
...کلام آخر
انسان آفریده شده است برای زیستن و حق حیات جز ابتدایی ترین حقوق هر انسان است، حقی که با آن آفریده می شویم و به همین دلیل است که در متون شرعی مثلا خودکشی را گناه کبیره می دانند که انسان هیچ گاه بخشیده نخواهد شد، چون تنها او که حیات را داده است، حق بازستاندنش را دارد.

انسان جایزالخطا است و با خطا به دنیا می آید و لازمه انسان بودن، خطا کردن است.. اینکه فردی را به دلیل خطایی که مرتکب شده، بکشیم،در واقع نادیده گرفتن فلسفه انسان بودن است

- سیستم قضایی ایران بر خلاف موازین حقوق بشر و اصول پذیرفته شده ی بین المللی است، از پلیس گرفته تا دادگاه، هیچ یک عملکردی بر اساس استانداردهای حقوق بشری ندارند که نمونه روشنش نیز همین برخوردهای صورت گرفته با افراد موسوم به اراذل و اوباش است، بنابراین چون نه سیستم قضایی ایران پذیرفته است و نه حقوق متهم، امری است که در دستگاه های مربوطه رعایت شده و محترم شمرده شود، واضح است که احکام صادره از سوی این دادگاه ها نمی تواند مورد قبول واقع شود و نمی توان یقین کرد که آیا فرد محکوم شده، واقعا مجرم بوده و یا خیر

....و دیگر هیچ

Saturday, August 11, 2007

کاش

دیوارها را که پشت سر می گذاری و می گویند آزادی.. احساس خاصی داری.. خوشحالی و غم توأمان.. خوشحال که از این چهاردیوار تنگ رها می شوی و باز از فردا طی می کنی خیابان های شهرت را.. که دلت تنگ شده بود برای میدان انقلاب و خیابان ولی عصر ...و غم داری که تو می روی و دیگرانی اینجا می مانند.. اگر با دوستانی با هم بازداشت شده باشید.. دلت می گیرد که تو آمدی بیرون و آنها هنوز پشت دیوارها هستند و پاهایشان تا صبح دراز نمی شود و آن وقت اولین شب آزادی، سخت ترین شب زندگی ات می شود که یک لحظه از فضای شب قبلت بیرون نمی آیی

آمدی بیرون بهار..و با آمدنت هوای دلمان را بهاری کردی این روزها.. که بعد از یک ماه سرم را که روی بالش گذاردم.. نخواستم فکر کنم که تو حالا در چه حالی.. اما نمی توانم از ذهنم بیرون کنم... چهره دردمند مادر احسان منصوری را که بغض کرده بود و می گفت " پسرم را شکنجه کرده اند.. یا مادر احمد قصابان با آن چهره دوست داشتنی اش
...یک ماه به به بازگشایی دانشگاه ها مانده است

دلم می خواهد، فردا صبح که بیدار شدم.. خبر آزادی مجید و احسان و احمد، اولین اس ام اس روی موبایلم باشد.. دلم می خواهد محمد صدیق کبودوند، با آن بیماریهای جواراجورش، بیاید بیرون و در خانه پاهایش را دراز کند.. دلم می خواهد، اسانلو و مددی و سلیمی و گوهری و .. زودتر بروند پشت اتوبوسهایشان بنشینند و من هر روز بلیت را بدهم با احترام دستشان و دلم خوش باشد که اسانلو ، شیفت کاریش که تمام شد می رود خانه..و ربوده نمی شود و کتک نمی خورد.. بچه ها گفته اند، صبح تا شبش در 209 به خواندن آواز می گذرد و سلولهای بی شمار بازداشتگاه اطلاعات، روحیه می گیرند از صدایش

کاش فردا که بیدار شدم، هیچ اراذل و اوباشی زیر تیغ نباشد و هیچ مادری التماس نکند که برای کمک به فرزندش کاری کنم.. کاش کیوان رفیعی بیاید بیرون و با آن دوربینش برویم جلوی اتوبوسرانی و هی عکس بگیرد و کسی کتکش نزند.. کاش مکرمه می آمد بیرون و و هرشبش را با کابوس بارش سنگها صبح نمی کرد.. کاش شرق و هم هم میهن و صبح امروز و نشاط و سلام و ... فردا صبح روی کیوسک روزنامه فروشی ها بودند.. کاش گروگانهای کره ای زودتر آزاد می شدند و جانشان به مبادله گذاشته نمی شد
کاش فردا که بیدار شوم وبلاگ سهیل آپ دیت شده باشد
کاش فردا که بیدار می شوم بم دوباره سرجایش باشد.. کاش هیچ کس بالای چوبه دار به مرگ لبخند نزند.. کاش کسی کسی را زندانی نکند.. کاش کسی کسی را نکشد



...کاش " حاجی" آدم خوبی شود از فردا.. کاش همه ای کاش ها؛رنگ حقیقت می گرفت

پی نوشت: یک شعر از عباس صفاری که به حالم می آورد

شمع نیستم/ که به یک فوت تو/کلاه از سرم بیفتد/ رسم دهان دوختن نیز تازگی ها/ با رواج شکنجه روح /یکسره منسوخ شده است

اصلا لازم نیست از این پس/ حرفی بزنم/ دهانم را باز نکرده/ دنباله حرفم را/پرندگان می گیرند و صدا در صدا/ گوش فلک را هم کر می کند/ چه برسد به گوش های تازه تنیده تو/ تو دیر جنبیدی زرنگ/ پیش از آن که سنگ را /به جانب دریا پرتاب کنم/ باید دستم را می گرفتی/حالا جلوی این موج ها را که دایره وار/به سمت اسکله ها می روند/ دیگر نمی توان گرفت

Thursday, August 02, 2007

بزرگ بود و از اهالی امروز بود

بالاخره آمدم اکبر و چه آمدنی.. که در تمام ساعاتی که اتوبوس پیخ و خم جاده را طی می کرد ، خون دل خوردم و هر نقطه این جاده خاطره ای بود از دوستانی که امسال نه به آمل که به اوین رفته اند.

چقدر درد دارد اکبر، دیدن امازاده هاشم و سکویی که پارسال روی آن نشستیم و عکسی گرفتیم به یادگاری.. حالا از هر پیچ جاده که می گذریم، صورت بهاره است و صدای حبیب.. محمد هاشمی و علی نیکونسبتی
...چه غریبانه است این بار سفر به آمل
ساعت 11 صبح است و منتظر دوستی در ترمینال شرق ، هی این پا و آن پا می کنم و یادم می افتد به پارسال.. چقدر با گذشته زندگی می کنم این روزها .. انگار آینده دیگر برایم جذابیتش را از دست داده.. بگذار برگردیم به همان روزهایی که همه بودند
ساعت 6 صبح است و مقابل مسجد الجواد، همه هستیم.. در چهره هایمان، شور است و جوانی.. درد داریم و خشم.. سوار مینی بوس ها می شویم.. برای مراسم ختمت می آییم.. امروز خیلی ها روستای چنگمیان را در پرت ترین نقطه شهرستان آمل می بینند
گذر لحظه ها را نمی فهمیم، گاهی می خندیم و گاهی در طول جاده اشک در چشمانم موج می زند که بعد از این همه وقت خانه نشینی، برای تو ، برای مرگت به شمال می آیم.. و چهره ات عین فیلمی از مقابل چشمانم می گذرد.. بیمارستان طالقانی است و تو درد داری و ما بالای سرت هرهر و کرکر راه انداخته ایم.. چهره ات درهم می رود گاهی و ما ساکت..از این پهلو به آن پهلو که می شوی دردت بیشتر است انگار.. اما باز در میان آن همه درد لبخند می زنی و ما باز شروع می کنیم به وراجی.. همه هستند
همسفران دیروز، میهمان بند 209 اوینند، و نیستند تا دوباره با هم فتح کنیم پاسگاه گزنگ را
محمد هاشمی که ساعتی در اتاق بازجویی مانده بود و ما می گفتیم که تا او نیاید، لب به غذا نمی زنیم و از در که می آید بیرون صدای سوت و دست بچه ها، فضای پاسگاه را می پوشاند
...عجب روزی است
...عجب راه پر خاطره ای شده است این جاده هراز... خاطراتی تلخ.. خاطراتی شیرین
**
...ساعت 8 صبح است و صدای زنگ تلفن بیدارم می کند و صدایی آن سوی خط می گوید که تو مرده ای
...من پشت کامپیوتر نشسته و زار می زنم، و انگشتها بی اختیار می نویسند
**
...تنهایی را اما باید طاقت آورد
....گرمای آمل آزار دهنده است و هی دلم شور می زند که نکند به موقع نرسیم و مراسم تمام شده باشد

زیاد هم دیر نمی رسیم.. وارد مسجد که می شوم، هیچ چهره ی آشنایی نیست و همه محلی هستند و فکر می کنم که چه زود یادمان می رود چه بر سرمان آورده اند.. حیاط مسجد خلوت است و تعداد بچه هایی که از تهران آمده اند انگشت شمار.. گوشه این حیاط صورت عبدالله مؤمنی را می بینم و بهاره که همیشه همه جا هست و دیگرانی که آنقدر این روزها سرشان شلوغ است که یادشان رفت در نقطه کوچکی در اطراف آمل سال گذشته عزیزی را با هزاران درد به دست خاک سپردیم و خاک، خاک، خاک
دیگرانی هستند اما، دوربین های اطلاعات حضورشان مثل همیشه پررنگ است و آنقدر زوم می کنند روی چهره ات تا تمامی حالات صورتت را نیز موشکافی کنند
و باز می گردیم، خسته تر از همیشه.. خسته از حیاطی که خالی بود.. خسته از دیدن جای خالی همسفران پارسال.. و باز خسته از بازداشتی دیگر و اعدامی دیگر
...مادرت هنوز ضجه می زند، اکبر
**
...مقابل پاسگاه گزنگ ، اتوبوس را نگه می دارند.. ایست بازرسی است

...آقای حاج حیدری مثل اینکه همه چیز به اسم شما تمام شد، می خندد که خیالی نیست
موبایلها را نداده اند و ما صف کشیده ایم در انتهای حیاط پاسگاه و به اصطلاح متحصن شده ایم، می خواهند آزادمان کنند.. می گوییم که نمی رویم تا موبایلمان را بدهید
...و بعد " یار دبستانی" خوانان از درب پاسگاه خارج می شویم.. و در راه بازگشت در امامزاده قاسم عکسی به یادگار می گیریم
**
...باز تهران است و آلودگی صوتی و دود.. شب است
بهاره هنوز در 209 است و دیگر احتمالا چشمش عادت کرده به سبزی اتاقک سلول.. چادر را به سرش می اندازد و چشم بند هم رویش.. و راهروی بند 209 را طی می کند از این اتاق بازجویی به ان دیگری.. که ایها الناس، من فقط یک دانشجو ام و نه بیشتر.. و سرش گیج می زند در میان سوالهایی که معلوم نیست چطور به هم بافته شده اند...
...شب است و تاریکی .. و اخباری که هیچ کدامشان این روزها خوب نیست

Sunday, July 29, 2007

مراسم اکبر محمدی

مراسم اولین سالگرد درگذشت اکبر محمدی روز چهارشنبه برگزار می شود:
زمان: ساعت 2 الی 6 روز
روز دهم مرداد ماه
مکان: شهرستان آمل-خیابان امام رضا- جاده قدیم آمل به بابل -سرپیچ-روستای چنگه میان
تلفن تماس:3263398-0121

Sunday, July 22, 2007

یک نامه، یک خاطره

پی نوشت 1: یک سال پیش همین وقتها بود، شاید هم کمی زودتر.. زنگ زد و خواند.. نوشتم.. گفت می خواهد اعتصاب کند و نامه اش را هم نوشته است برای انتشار، و به مسئولان زندان هم اعلام کرده...گفت که از اول مرداد شروع خواهد کرد و من ساعتها را می شمردم تا صبحگاه اول مرداد .. گمان می کردم مثل همیشه 20 روز زمان داریم تا به روزهای بحرانی اعتصاب برسیم.. اکبر گنجی پیش از آن 60 روز اعتصاب کرده بود.. اما.. اول مرداد ماه آمد و بر سر حرفش ایستاد.. اعتصابش را آغاز کرده بود اکبر.. و هر روز شماره اوین که می افتاد روی گوشی، انتظار خبری از اکبر بود برای ما.. چقدرزود گذشت..و هنوز نتوانسته ام آن کاغذ را جدا کردم از زندگی روزانه ام
پی نوشت 14:2 روز از بازداشت دوستانان گذشته است و انگار گوشمان عادت کرده که هر روز خبر از یورش ماموران به خانه ی یکی از بچه ها بشنویم.. خانه جای امن بود روزی.. اما حالا حتی به مادر محمد هاشمی اجازه نمی دهند لباس مناسب بپوشد.. بنازم اسلام ناب محمدی را... 1 سال گذشت، مرگ اکبر، پاسگاه گزنک.. بازداشت.. بازجویی.. مراسم ادوار.. اشک ها و لبخند ها....
روز است که دوستانمان آفتاب را ندیده اند.. 14 روز است که بهاره تنهاست
پی نوشت 3: احسان منصوری، مجید توکلی و احمد قصابان اعتصاب غذا کرده اند.. همیشه پیش از آنکه فکرکنی اتفاق می افتد... تا بار دیگر عزیزی روانه قبرستان نشده، کاری کنیم..

Saturday, July 14, 2007

من از ماندن به هر قیمت در این ویرانه می ترسم

میگفت عجب جراتی داشت این دختر.. در میان این همه مرد، او یکه تاز عرصه زنانگی است..
گفتم آری.. جراتش را زمانی نشان داد که به عضویت شورای مرکزی جماعتی در آمد که می دانست پایانی به وسعت سلولهای انفرادی اوین انتظارش را می کشد.. اما ایستاد..
بهاره را می گویم که به همراه دیگرانی خاطره 18 تیرماه را از پستوی ذهنمان بیرون کشید، ما که یادمان رفته بود دیگرعزت ابراهیم نژاد را و کم کم فراموش می کردیم خاطرات اکبر را در رخوت این روزها و شبهایی که می آمدند و می رفتند و نفسی اگر می آمد که بوی تند اعتراض می داد، باید روزت را با تهدید آغاز می کردی و خواب اوین را می دیدی
اما نشست او، به همراه 5 تن دیگر در مقابل دربی که 60 روز پیش 8 دانشجو را برای گناه ناکرده روانه اوین دیده بود.. دربی که امروز پیش از همیشه یادآور فضای سرکوب است و فشار.. دربی که تا همین 2 ماه پیش علی صابری و عباس حکیم زاده هر روز از چارچوبش رد می شدند..
نشست آنجا.. نه اخلال در نظم ایجاد کرد.. نه در رفت و آمد.. نه شعار دادند.. نه مشتهایشان گره شد.. اما آنان این را نیز تاب نیاوردند.. 1:30 زمان زیادی نبود برای دیده شدن، اما این 6 نفر آنچه را می باید کردند و حالا خود میهمان های دانشگاه تازه احیا شده اوین اند.. دانشگاهی که اگرچه پیش تر از اینها تاسیس شده بود، اما انگار مجددا در حال احیا شدن است
روانه شدند به اوین تا آنجا در کنار همه آنچه آموخته اند، الفبای مقاومت را نیز بیاموزند.. که دیوارهای بلند سلول انفرادی و تنهایی های کرخت کننده اش، برای فرداهایی سخت تر آماده شان می کند
نیازی هم به قانون نیست در این مملکت که داد بزنی، فرزندانمان را به کدامین جرم می برید در تنهایی های اوین با چشمانی بسته پشت صندلی بازجویی می نشانید... اصلا چه نیازی به قانون، قانون را فقط برای خالی نبودن عریضه نوشته اند.. آنچه اجرا می شود، خواست جناب مرتضوی است و حداد.. و وزارت اطلاعات با آدمهایی که نانشان را از قبل آزار همین بچه ها می خورند و عجبا که نمیدانند این نان روزی در حلقومشان گیر می کند
...بایست خواهر جان
بایست که امروز تو پرچمدار دنیای زنانه ات هستی در جنبشی که همه بر مردانه بودن می شناسندش.. جنبش دانشجویی را می گویم
بایست که امروز خیلی ها چشم بر مقاومتت دوخته اند دختر
می دانم سخت است، می دانم زمان انگار ایستاده است در آنجا.. میدانم که نگهداری متهم در سلول انفرادی غیرقانونی است که انفرادی مصداق شکنجه است.... همه را می دانم خواهر جان
...اما تو هم بدان، که می آیی از آنجا بیرون و آنچه می ماند حدیث توست
حدیث تنها بودنت در میان مشتی از بازجویان مرد که شرم ندارند از اینکه نیمه شب بیدارت کنند برای بازجویی و آنجا سیل اتهامات بی اساسشان را نثارت کنند
...آنچه می ماند حدیث توست خواهر جان.. حدیث ایستادگی ات
آن در آهنی به همین زودی ها باز می شود... و 209 اوین نیز موزه خواهد شد و این بار راهنمای موزه، نامهای دروغین از شکنجه گران و مبارزان را بر زبان نمی آورد.. آنجه می ماند حدیث مقاومت توست و دوستانت

Tuesday, July 10, 2007

18 تیرماه است




بیست تیرماه 78 است، اخبار تلویزیون را دنبال می کنم.. ناگهان " حیاتی" از بروز تشنج و درگیری در دانشگاه خبر می دهد. ارتباط مستقیم با دانشگاه.. وزیر کشور آنجاست، دانشجویان فریاد می زنند :" استعفا، استعفا.. وزیر کشور ما" .. بعد خبر را ادامه میدهد که عده ای اراذل و اوباش چند ماشین را به آتش کشیده اند.
در دلم غوغایی است و دلم می خواست کمی بزرگتر بودم و خودم را می رساندم به این دانشگاه تهرانی که می گویند در میدان انقلاب است. کلاس اول دبیرستان هستم.. گوشی تلفن را بردارم و اطلاعات بیشتر را از هانیه میگیرم..
***
هجده تیرماه 79 است، شنیده ام تعدادی از دنشجویان با شاخه های گل در میادین چرخیده اند و پیام بیزاریشان از خشونت را به گوش مردم رسانده اند.. فقط شنیده ام.
***
هجده تیرماه 81 است، میدان انقلاب شلوغ است و پر از مامورین انتظامی و لباس شخصی.. جمعیت تمام خیابانها و پیاده رو را پوشانده.. 4 نفر هستیم.. که گاهی میان جمعیت سرود می خوانیم و گاهی شروع می کنیم به دویدن.. گاهی هم به زحمت خودمان را از زیر دست و پا می کشیم بیرون.. این اولین تجربه حضور در یک تجمع است و من احساس خوبی دارم...
امروز خیلی داد زده ایم، و صدایمان در نمی آید، شب که می شود با هم مرور می کنیم این اولین تجربه بودن را..
***
هجده تیرماه 82 است.. کنکور را تازه داده ام و با فراغ بال آمده ام برای مراسم.. خبری نیست اما، تهران خلوت است و میدان انقلاب از همیشه خلوت تر.. شنیده بودم، در میدان انقلاب تانک آورده اند تا به روی مردم شلیک کنند.. عجب شایعاتی
***
هجده تیرماه 83 است.. مقابل بیمارستان ساسان در بلوار کشاورز با چند تن از دوستان قرار گذاشته ایم... البته میدانیم که خبری نخواهد بود، اما قصد داریم به سمت میدان انقلاب برویم..
جمع می شویم و هنوز چند قدمی حرکت نکرده ایم که چند ماشین متوقفمان میکند و راهی می شویم به واحد پیگیری وزارت اطلاعات.. چشم ها بسته میشود و تا بامداد 19 تیر، همچنان بسته می ماند... متوجه می شوم که نباید به میدان انقلاب می رسیدیم.. چرایش را نمیدانم اما..
شاید هم اگر می رسیدیم انقلاب می شد!
**
هجده تیرماه 86 است...صدای بوق موبایل بیدارم می کند... و می بینم که کلی اس ام اس و تماس داشته ام، تمامی اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت بازداشت شده اند. اوقاتم خراب می شود دوباره ..
هنوز ساعتی نگذشته که خبر حمله به دفتر ادوار هم می رسد.. شلیک تیر هوایی.. شکستن درب.. و بازداشت همه کسانی که آنجا بودند..
***
چقدر این روزها بیش از هر چیز دیگری نام 209 را می شنویم...
باز مرور می کنم نام ها را و آنقدر زیاد می شود که یادم می رود گاهی.. 18 نفر دیروز، 8 نفر پلی تکنیک، 3 نفر از تابستان گذشته... نمی دانم اوین تا کی قرار است به جای مجرمان پذیرای دانشجویان باشد، نمیدانم وزارت اطلاعات و دادگاه انقلاب کی سیر می شوند از این همه بگیر و ببند.. تا کی " حاجی" قرار است نقش آدمهای خوب وزارت را بازی کند و به دانشجویان بفهماند که فریب خورده اند.. تا کی قرار است، ما چشم بند بزنیم و آنها خودشان را مخفی کنند از دیدمان.. تا کی قرار است شبهای 209 پر از صدای بازجویانی باشد که برای حقوق آخر ماهشان هم شده عبایی ندارند از اینکه تو را جاسوس کنند، و خرابکار، و ...
نمیدانم "حاجی"، تا کی قرار است پسرت نداند بابا چه کاره است، تا کی قرار است شبهایت را به آزار کسانی بگذرانی که میدانی از تو بهترند..
...اما یک چیز را باور دارم، همه اینها می گذرد و روسیاهی می ماند برای ذغال
..پسرت بزرگ می شود و اعتراض می کند به فقر، به نبود آزادی، به سرکوب، به اختناق، ... و تو نمیتوانی او را به بند بکشی

...راستی برای پسرت در آن بند جایی را در نظر گرفته ای
...بزرگ می شود




پی نوشت 2: آخرین اخبار در مورد دانشجویان بازداشت شده از اینجا ببینید.

Monday, June 18, 2007

برای ستاره های پلی تکنیک

زمان چه زود میگذرد رفقا، آنقدر که در گذرش یادمان می رود تمام روزهای با هم بودن را
پنجاه روز گذشته است، 50 روزی که پاهایتان در شب تا صبحش مچاله بود که دراز نشود و نخورد به دیوار مقابل.. 50 روزی که چشمتان هر چه دیدنی بود در دنیا محدود کرد به چهار دیوار سبز سلول ... 50 روزی که تمام دلخوشی تان، خلاصه شد در بانگ خشن زندانبان که به هواخوری بروید و بنشینید در یک اتاق بزرگتر.. و فکر کنید که اینجا هوا هست و آسمان هست.. گلدانهای زرد شده را در کنار اتاقک هواخوری ببینید و باز فکر کنید.. که اینها درخت است و زیر پایتان چمن.. دراز هم نمی شود کشید در این هواخوری که هوایی ندارد برای فرو دادن.. باید گوشه دیوار روی یک صندلی بنشینید یا گاهی قدمی بزنید و سرتان را بدزدید تا نخورد به لباسهای دیگرانی که شسته شده و پهن روی طناب وسط اتاق
زمان چه زود میگذرد رفقا.. برای ما شاید
آنقدر زود که یادمان میرود در تمام این 50 شب لعنتی، چه بر شما گذشت در لحظه لحظه سکوت بند 209.. در ساعتهای بلند سلول انفرادی
تمام روزهایی را که نور خورشید را با ولع به تماشا نشستید که گوشه سلول را روشن کرده بود.. یا خودتان را آویزان کردید تا از دریچه توری بالای سلول شاید بشود آسمان را دید و ماه را
دیدید بالاخره؟ .. هنوز به مانند قبل است، مثل 50 روز پیش.. مثل شبهای خوابگاه.. .. این ماه را آن موقع ها.. حتی نیم نگاهی نمی کردیم که عادت شده بود برایمان روشنایی شبش.. اما این شب ها.. عجب هیجانی دارد دیدنش.. و چقدر مشقت می کشیم برای دیدنش
پنجاه روز گذشته است و انگار همین دیروز بود که حیاط دانشگاه را طی می کردید از دفتر انجمن تا دفتر ریاست.. از کلاس درس تا خوابگاه.. و چه شبهایی که بر شما نگذشت
حالا 50 روز است که نتوانسته اید حرف بزنید، 50 روز است که هر کس و ناکسی از گرد راه رسیده بر سرتان فریاد زده و ناچار بودید به سکوت.. حالا 50 روز است که حتی زمان رفتن به دستشویی و حمام هم برایتان دل انگیز است که برای لحظه ای شاید ، رها می شوید از تنهایی سلول و راه می روید.. فضا بزرگتر می شود و نفس می کشید در راهروهای پیچ در پیچ این بند
راستی کتف احسان خوب شده است؟ یا هنوز درد دارد و باید کلی در نوبت بماند تا به بهداری برود.. عباس حکیم زاده چه میکند درمیان آن دیوارهای به هم چسبیده..؟.. ستاره هایتان را که برده اید با خودتان، اینجا آسمان عجیب بدون ستاره مانده است
ملالی نیست اما.. بگذارید قاضی حداد خیالش راحت باشد که معاندان با نظام را یافته است.. بگذارید تا می توانند قانون نقض کنند و هیچ از آنچه کتاب قانون است اجرا نشود برایتان.. بگذارید هر چه نامش حقوق بشر، حقوق شهروندی و .. است بی ارزش باشد برایشان.. چه کسی است که شما را گناهکار بداند و دستهای زنجیر شده و اندیشه به اسارت کشیده شده تان را پاس ندارد
چه کسی قرار است رأی بدهد بر بی گناهیتان ؟..
دادگاه انقلاب یا حافظه تاریخی ملتی که همواره مبارزه برای آزادی را ستوده است؟
**
روزهای امتحان است.. صندلی های خالی در کلاس درس، اسارتتان را فریاد می زند ... بگذار صندلی ها خالی بمانند، بگذار تا کوس رسوایی مسئولینی که دانشجویانشان را به جای میزهای درس، روانه زندان می کنند بیش از پیش به صدا در آید.. بگذار اوین دانشگاه شود بار دیگر.. تاریخ را که نمی توان وارونه نوشت برادر
پس بمانید، که برگی از تاریخ هزار هزارساله این مملکت به نام شما پر می شود نه به نام بازجویانتان
پی نوشت: ما گناهکاریم.. "اقدام علیه امنیت ملی" انجام می دهیم، چون تجمعاتمان مجوز قانونی ندارد، ما که کتک میخوریم و زیر باتوم له میشویم و باز فقط فریاد میزنیم و نه بیش از این
آنان که مقابل سفارت جمع می شوند و آتش پرتاب میکنند به سوی نیروهای انتظامی، می زنند و دستگیر نمیشوند.. آنها اما نه امنیتی را به مخاطره می اندازند و نه برخورد با نیروی انتظامی جرم است.. مجوز تجمعشان هم صادر شده است لابد.. و دراین میان فقط تجمعات بدون مجوز ما جرم است
...می بینید، به همین آسانی همه قوانین بی ارزش میشوند، چون انگار همه جا مصداق ندارند
پی نوشت 2: دیر به دیر می نویسم، میدانم.. اما هر زمانی، حس نوشتن نیست.. زیاد هم گله نکنید از من، نه نویسنده هستم و نه وبلاگ نویس به معنای واقعی اش.. پس بسازید با ما

Thursday, May 17, 2007

18 سالگی- قمست دوم

ساعتی رها میشویم در همان حال، کسی حق ندارد حرف بزند.. صدا که از کسی در بیاید، فریاد میزنند که خفه شویم.. نگران پسرها هم هستیم.. هر چند هیچ کدامشان را نمیشناسیم اما اتهامی مشابه، همدردمان میکند با هم.. من نفر سوم هستم.. صندلی اول مریم است.. دومی را یادم نیست.. اکرم هم پشت نشسته است.. دو سرباز را گذاشته اند برای مراقبت از ما.. سرباز اول که جلوی راهرو است و به من نزدیکتر، انسان خوبی است.. اما آن یکی " آشغال" به تمام معناست.." مهدی مولایی"، اسمش را هیچ گاه در طول این سالها فراموش نکرده ام.. چشممان با پارچه های بوگندو بسته است.. و گاهی پشت این همه تاریکی خوابم میبرد.. دیشب نخوابیده ام و نشستن به مدت طولانی روی این صندلی ها خسته ام کرده.. احساس میکنم تمام بدنم درد گرفته.. کسی به سراغمان نمی آید.. میگویند بازجوها در راهند.. عجیب آرام شده ام و ساکت.. کمی که میگذرد خو میگیریم به محیط.. چشم بندها یواش یواش بالا می آید و سربازها هم مدارا میکنند.. کمی با آنها حرف میزنیم تا چیزی از زیر زبانشان در بیاوریم.. چیزی نمیگویند.. سرباز اولی میگوید.. پسرها همین جا هستند.. دربازداشت.. میگوید آنها دیشب بازجویی داشتند.. مشخصات یکی از آنها را به سرباز میدهم و از حالش میپرسم.. میگوید خوب است و بعد دلش میسوزد و با نهایت شجاعت.. پسر را برای لحظه ای کوچکی با کلی دلهره از سلول می آورد بیرون و از لای در ما را می بیند.. میپرسیم که خوبید.. سرش را تکان میدهد و از حال ما میپرسد.. و بعد میرود.. همان کسی است که با من بازداشت شد.. هم زمان با هم دستگیر شدیم به فاصله ی چند متر.. و با یک ماشین منتقل شدیم به کلانتری.. خیلی کم سن و سال و ریزه است ..
***
:بازجویی
بالاخره وقتی حسابی استخوانهایمان روی این صندلی های چوبی درد گرفت، بازجوها میرسند.. همهمه ای برپا میشود.. اولین کسی که خوانده میشود به اتاق.. یکی از دخترها است که اتفاقا کر و لال است و به همراه دوستش بازداشت شده..بازجوها فکر میکنند که ادا در می آورد. داد میزنند و با لگد میکوبند پایه صندلی اش که حرف بزند و فیلم بازی نکند.. دخترک محکم است.. در طول این مدت حتی ذره ای ترس و نگرانی در چهره اش نبود.. او را که می دیدیم دلمان قرص میشد... حالا او رفته در اتاق.. آنقدر سرش فریاد میزنند که بالاخره اشکهایش سرازیر میشود.. اتاق بازجویی درست کنار من است ... بالاخرصدای ما در می آید که او واقعا کر و لال است و بعد یک متخصص می آورند برای حرف زدن با او.. رعب و وحشت کافی ایجاد شده و قلبم تند تند میزند.. نفر بعدی باید من باشم و تحمل این رفتار را ندارم.. لحظات به کندی میگذرد... کمی بعد مردی بالای سرم است و از من میخواهد چشم بندم را بزنم بالا.. برگه ای را میگذارد جلویم که مشخصاتم را بنویسم.. و اولین سوال..برای چه به میدان انقلاب آمده بودم؟
پیش از اینکه اقدامی کنم برای نوشتن جوابی که نمیدانم چه باید باشد.. مرد صدایش را آرام میکند و میگوید.." شیوا، یه چیزی بنویس که خلاص شی از اینجا..بنویس اومده بودی کتاب بخری.. یا هر چیز دیگه، خودتو گیر ننداز" .. از برخوردش متعجبم و دلگرم شده ام از این صمیمیت.. مرد خط را دستم داده است.. سوالها را یک به یک جواب میدهم و مرد میگوید که جوابهایم را فراموش نکنم که هربار باید همین ها را بنویسم.. نمیدانم او از کجا آمده که خیال کمک دارد.. اما حالا آرام تر شده ام و فهمیده ام که بای چه بگویم... میگوید که سعی دارد من را پیش از اینکه قاضی بیاید و ماموری که بازداشتم کرده.. مرخص کند تا بروم..
***
برگه های بازجویی من گم شده...نمیدانم این دیگر چه حکایتی است که همیشه برای من اتفاق می افتد، در 209 هم برگه های بازجویی مثلا گم شد و ما دوباره خواسته شدیم برای سوال و جواب... مرد دیگری می آیِد و باز از اول شروع میکند به سوال.. من هم همانها را مینویسم.. چند دقیقه بعد میگوید که ماموری که بازداشتم کرده، آمده است.. دیگر نمیتواند کاری بکند!

ناهار می آورند برایمان.. بازجو اصرار دارد که باید ناهارم را بخورم تا آزادم کنند.. من امتناع میکنم.. و بعد مجبور میشوم چند قاشق از غذای مزخرفشان بخورم.. فکر میکنم برنج و رب بود... از گلو پایین نمیرود.. فقط یک قاشق.. با وجود اینکه به شدت گرسنه هستم..
حالا سر و کله یک قاضی هم پیدا شده...قاضی یکی از کارکنان دفتر قاضی حداد است.. شعبه 26( بعدا می شناسمش)... من را میخواهند داخل اتاق قاضی.. باز سوالها تکرا میشود و من همان جوابها را میدهم.. اول که وارد میشوم.. با دیدن چهره پسری که در جریان تجمع مدام در کنار ما بود و سوال میکرد برای چه جمع شده ایم، بر جا خشکم میزند.. چهره این پسر به قدری زیبا بود که در تجمع هم توجه را به خودش جلب میکرد و حالا او را در لباس یک مامور می دیدم و کمی هضمش مشکل مینمود.. مامور بازداشت هم هست.. حرفهایم را میزنم.. بالبخند ملایمی گوشه لبم..
...بعدها فکر میکردم که شاید اگر در آن لحظه لبخندم را حذف میکردم، به زندان نمیرفتم.. اما نشد
بعد یکی یکی میرویم داخل اتاقی دیگر تا برگه ای را امضا کنیم.. داخل که میروم مرد دستش را گذاشته روی برگه.. میگویم باید بخوانمش، شاید حکم اعدامم باشد.. با بی خیالی میگوید بخوان.. اما اینقدر استرس دارم و ذهنم درگیر است که هیچ چیز از برگه نمیفهمم به جز بند 240.. گویا حکم بازداشت موقتمان بوده.. امضا میکنم..
...ما را میبرند به سالن پشت.. و پسرها را می آورند
مریم زده است زیر گریه و هر چه می پرسیم جواب نمیدهد... میروم کنارش و ساکتش میکنم.. میگوید وقتی به دستشویی رفته.. در راه از سرباز خواسته تا شماره اش را بگیرد و به خانواده اش اطلاع دهد.. سرباز هم کمی من و من کرده و گفته خرج دارد.. باید یک لب بدی!.. مریم زده زیر گریه و های های اشک میریزد.. این سرباز همان مهدی مولایی خودمان است.. بعدا اکرم هم تعریف کرد که وقتی به دستشویی رفته.. همین سرباز با پا در را باز کرده اما او در حال خروج بوده و من خدا را شکر میکنم که وقتی من به دستشویی رفتم اتفاقی نیفتاد..
دختر کرو لال و یکی دیگر از دخترها که 17 سالشان است آزاد میشوند.. طلاهایشان را میگیرند و میگویند که زنگ بزنند خانه تا برایشان کفالت بگذارند.. شیرین ومادرش بی تابی میکنند که نمیدانند بر سر دخترشان چه می آید.. یکی از دخترها خواهر شیرین است که با مادرشان آمده بودند..نمیفهمم برای چه طلاهایشان را ضبط میکنند.. فکر میکنیم لابد قانون است دیگر!.. چه حیف شد، اگر فقط چند ماه کوچکتر بودم، حالا آزاد شده بودم.. اما 18 ساله ام و باید بمانم اینجا.. بزرگ شده ام

هنوز اما نمیدانیم که تکلیف ما چیست. فاطی خانم 60 ساله به زور راه میرود و گیتی آرام است اما هنوز معتقد است که او را اعدام میکنند!.. چشمهای خانم صادقی پر از نگرانی است... من فقط دلم یک تلفن میخواهد.. سوار یک وانت که پشت آن استتار شده میشویم.. مقصدمان کجاست نمیدانیم.. مهدی مولایی هم با ما سوار میشود.. او هم مدام چرند میگوید.. که آزاد میشوید..و تا به مقصد برسیم.. 100 بار برایمان مقاصد گوناگون تعریف میکند..
درماشین وقتی تنها میشویم به ما قول میدهد که به خانواده هایمان اطلاع دهد.. اما خرجش را از همه میگیرد و این بارهزینه این کار اسکناس است.. هر کس هر چه پول دارد میدهد.. من هم هزار تومان با شماره تلفن میدهم به او.. چشمش حالا زیاد دنبال من است.. نگاهش معذبم میکند..
***
وانت وارد زندان میشود و باز دلم میخواهد یک نفر از پشت آن پنجره پلاستیکی من را میدید.. تمام وجودم فریاد است و سکوت باید.. چقدر دلم میخواست برای آن ماشین پژو که در لحظه ورود ما به زندان از کنار ماشین ما گذشت...فریاد میزدم که آی آقا من را دارند می برند زندان.. برای 4 تا شمع.. فقط 18 سالم است
از ماشین پیاده میشویم... هوای شهریو ماه اوین نوازش میدهد صورتمان را... باورش مشکل است اما حقیقت دارد.. زندانی که اسمش را شنیده بودیم.. حالا روی زمینش ایستاده ایم... اینجا زندگی پشت میله ها محصور است..هوا خنک است، بوی اسارت میدهد اما
پی نوشت: زینب آزاد شده است و از این بابت خوشحالم
پی نوشت2: این هم دیدن دارد
پی نوشت 3: بازهم اگر حسش بود، ادامه دارد.. دلیل نوشتنش هم صرفا انتقال تجربه هاست... خودم زیاد از نوشته ها و تجربیات زندان دیگران استفاده میکنم و خواندنگ زارشات از دوران بازداشت برایم جالب است... گفتم شاید دیگرانی نیز چون من

Wednesday, May 09, 2007

18 سالگی

خداحافظی میکند و از خانه میزند بیرون... مادر تازه عمل کرده و هنوز در رختخواب است.. با نگرانی نگاهش میکند و میگوید که زود برگرد.. دختر میخندد
شمع ها یک به یک روشن میشود در برابر میله های دانشگاه.. گوشه ای ایستاده و نگاه میکند.. حس فضولی بدجوری گریبانش را گرفته.. یکهو میریزند و چند نفر را میگیرند.. هوا را پس می بیند و میزند به چاک.. باز اما فضولی اجازه نمی دهد.. میگوید یک دور دیگر از مقابل دانشگاه عبور میکنم و باز میگردم به خانه..
صدای مردی متوقفش میکند.. کیفش را میگیرد و چشمش به شمعها می افتد.. نهیب میزند به دخترک که راه بیفتد.. چراغ قرمز است.. ماشینها ایستاده اندو راننده ها با با چهره هایی کلافه از ترافیک و چشمانی متعجب دنبالش میکنند.. نگاه میکند به جماعت.. دارند او را می برند.. بازداشت شده است
..
****
....کلانتری 148
اسمها مقابل درب ورودی ثبت میشوند.. مسیرشان زیر زمین است.. از پله ها به همراه دو پسر دیگر و یک سرباز پایین میرود.. اینجا نه قانون هست.. نه انسانیت.. اعلامیه جهانی حقوق بشر را باید بگذاری دم کوزه و یک لیوان آب هم رویش بخوری.. وارد اتاق میشود.. مردی با تحکم از او سوال می پرسد.. توضیح میدهد که شمعها متعلق به او نبوده و برای خرید کتاب به آنجا آمده.. انگار کسی باور نمیکند.. اینها گوشششان از داستانهای امثال او پر است
همه نشسته ایم روی زمین.. 11 زن و 10 پسر.. برخی از زنها بی تابی میکنند.. پسرها ساکتند.. کنار مریم( بعدا می شناسمش) می نشینم.. خنده به لب دارد و بلند بلند حرف میزند..انگار با تجربه است.. من اما نگرانم و کمی هم ترسیده ام.. اما به روی خودم نمی آورم.. هدایت میشویم به انتهای راهرو.. صدای کشیده ای ناگهان بر جا میخکوبمان میکند.. یکی از ماموران دستهایش را که هنوز از آب وضو خیس است بلند میکند و میخواباند در گوش یکی از پسرها.. پسر پرت میشود به گوشه دیوار.. دلم آتش گرفته است و از همه چیز بیزار شده ام.. مرد فریاد میزند که چرا با دخترها حرف میزده..او هم قسم میخورد که تنها قصد داشته از او بخواهد اگر زودتر آزاد شد به خانواده اش اطلاع دهند..اسمش علی است..( بعدا می شناسمش
با صدای ملایمی مرد را فحش میدهم" کثافت" و از بدشانسی همان لحظه درب اتاق کناری باز میشود و مرد دیگری بیرون می آِید، میشنود حرفم را.. داد میزند که " کثافت خودتی، کی بود زر زر کرد" قیافه ام را عادی کرده ام.. اما دارم از ترس سکته میکنم! احتمال میدهم که الان حسابی کتکم بزنند
دو پسر را می آورند و میبرند در اتاق انتهایی.. به اتهام دزدی گرفتنشان.. صدای کشیده های پی درپی مغز آدم را سوارخ میکند.. و فریادهای پسر که " به خدا من دزد نیستم" و باز کشیده ای دیگر
...تحقیقات باید جای دیگری تکمیل شود
سوار میشویم داخل اتوبوس، .. میگویم " اجازه بدهید به خانه هایمان اطلاع دهیم" مردی جواب میدهد که " بوش خبرشان میکند!" .. میزنیم زیر خنده

***
سرها پایین.. اگه سرتون بالا بیاد شلیک میکنن.. عجب حکایتی شده.. همه جا تاریک است.. ساعت می بایست 10 شب یا بیشتر باشد.. سرم را پایین می آورم و از گوشه چشم محوطه را نگاه میکنم... میگویند اگر سابقه نداشته باشید آزاد میشوید.. خیالمان راحت میشود که امشب حتما به خانه می رویم.. پیاده میشویم و در راهرویی پشت سر هم روی صندلی های تکی می نشینیم.... چند دقیقه بعد یک نفر میگوید که خانمها را ببرید.. باز سوار اتوبوس میشویم .. هر کس از دلمشغولی هایش میگوید.. یکی میگوید که شوهرم طلاقم "میدهد.. اکرم عکس دخترش را نشانمان میدهد.. گیتی هم مدام میگوید " من را اعدام میکنند.. پدر من اعدامی بوده
میرسیم به وزرا.. ساعت 12 شب است.. باز پایین میرویم از پله ها.. دست راست اتاقی است که باید وسایلمان را تحویل دهیم و تفتیش شویم.. و اتاق انتهای راهرو جای ماست.. احتملا کنار شوفاژ خانه است.. چون هوا به شدت گرم است.. دیوارها سیمانی است و کثیف.. سوسکها می آیند و می روند و فرمانروایی دارند برای خودشان.. دو پتو میدهند که زیرمان بیاندازیم.. در بسته شده و تنها یک دریچه داریم برای تنفس.. باید خودمان را روی دو پتو جا دهیم.. خوابمان نمی برد.. بعد از مدتی حرف زدن.. دیگر نا نداریم.. هوایی هم نمانده.. نوبتی میرویم جلوی درچه.. صورتمان را میگذریم آن جلو.. تا هوای خنک استنشاق کنیم.. آب میخواهیم و هر چه میکوبیم به در کسی جواب نمیدهد..بچه ها لباسهایشان را از شدت گرما کنده اند و انگار دارند جان میدهند.. از بی آبی و بی هوایی گوشه ای افتاده ایم.. بی جان.. خواب به چشم کسی نمی آیِد و فکر میکنیم که تا صبح دوام نمی اوریم.. لحظات سختی است..سخت ترین ساعات بازداشت

ساعت 6-7 صبح بالاخره در باز میشود.. میریزیم بیرون و یورش میبریم به طرف شیرهای آب.. اینجا هواست.. دیشب دیر رسیدیم وزرا.. غذا ندادند..صبح هم تکه نانی گذاشتند جلویمان که یک لقمه اش را با زور فرو دادم..آمده ایم به اتاق دیگری که تمیزتر است و پنجره دارد و نمی فهمم چرا شب ما را به اینجا منتقل نکرده اند.. از دیوار بالا میروم.. نگاهم می افتد پارک ساعی.. مردم دارند ورزش میکنند.. و من این بالا میخواهم یک نفر من را ببیند.. میگویند آزاد می شوید امروز
اینجا به جز خودمان کس دیگری را ندیدیم.. ما را از سایر زنان جدا کرده بودند.. دیشب صدای فریادهای دختری که سیگار میخواست، با یورش مامورین و ضرب و شتم او خاموش شد..دختر را با باتوم میزدند.. کمی فریاد زد و بعد ساکت شد..دیگر صدایش در نیامد
یکی از خواهران دست بندها را به دستمان میزند و ماهم اعتراضی نمی کنیم.. باز میرویم همان مکان دیشب.. وارد اطلاعات میشویم و چشم هایمان بسته میشود و روی صندلی ها پشت هم می نشینیم.. کنار این راهروی باریک اتاقهای شیشه ای بازجویی است ..بازجویی ها شروع شده است.. و من نمیدانم باید چه بگویم
خوابم می آید و میدانم که اهل خانه تا صبح خواب به چشمشان نیامده
پی نوشت: اگر حوصله ای بود برای نوشتن، ادامه دارد.. اگرهم نه ببخشایید بر من
پی نوشت2: انگار اوین خوش ندارد این روزها خالی از زنانِ اقدامی باشد... زینب همچنان در زندان است

Tuesday, May 01, 2007

برای دَعای 17 ساله

چه صورت خون آلودت خواب را بر چشمانم حرام کرد، خواهر.. که در گوشه ای از این کره خاکی قومی تو را تنها به دلیل عاشقی به زیر باران سنگ گرفت.. قومی از مردان خاندانت که لکه ننگشان شده بودی.. نه اینکه غریب باشد برایم دیدن سر و روی خون آلودت.. نه اینکه تابحال ندیده باشم چنان قساوتی را.. که در سرزمین من نیز بسیاری چون تو قربانی شده اند و میشوند.. اینجا "سنگ اندازی" را در قانون نوشته اند و در گوشه هایی از این سرزمین در میان اقوامی چنان قوم تو به بی قانونی اجرا میشود این حکم و زنی زیر ضربات سنگ له میشود و مردانی از جان کندنش فیلم میگیرند... وای خواهر.. دَعای 17 ساله من.. ببین که این دنیای کثیف مردانه چه بر سرمان آورده که حالم به هم میخورد از هر چه نامش مردانگی است.. و چه خوشحالم که یک زنم و در این جنایت از آنان جدا
زندگی سلطانه امروز منقلبم ساخته بود که دیدن پیکر تو لبریزم کرد از خشم و نفرت..دلم میخواهد برای تو، برای خودم، برای سلطانه و برای تمام زنان دنیا گریه کنم.. اما اراده کرده ام به جنگیدن که اگر تا امروز تنها به زنان این خاک میاندیشیدم، حالا بر این باورم که باید چشم را به پهنای دنیا باز کرد و نابرابری را ریشه برکند.. نمیدانم به کدام گناه این چنین قلوه سنگهایشان را نثارت کردند.. نمیدانم چطور میشود، اینقدر قسی القلب بود.. نمیدانم آین آیین که عملی چنین را بر مردانش توصیه میکند چه آیین است و با چه توجیهی آنان را ازعرصه انسانیت به بیرون هل میدهد.. نمیدانم در آن ساعات مادرت کجا بود، دَعا، اما میدانم که او نیز قربانی همان قوانین نانوشته ای است که تو را به میدان سنگ برد..
خواهرجان.. در سرزمین من، زنانی را که قصد دگرگونی و اصلاح شرایط چون تویی را دارند بازداشت و زندانی میکنند و بعد به حبس محکوم.. در سرزمین تو نیز، آزادگانی چون تو را که سنتها را زیر پا میگذارند به کام مرگ میفرستند.. اما چرا نتوانسته ایم رها شویم از این دنیای مردانه.. چرا نتوانسته ایم یک بار برای همیشه علیه هر آنچه من و تو را جنس دوم میداند و شایسته هر نوع برخورد حیوان گونه، بایستیم و جهان را دگرگون کنیم
چه حس بدی است پروانه جان... آیا میرسد روزی که دیگر چشممان برای سیاهی زندگی هیچ زنی خیس نشود.. روزی که انسان را به انسان بودنش بشناسیم.. میرسد روزی که دیگر ناله های دَعا را نشنویم.. آیا میشود که زنان سعودی، روزی از بندگی مردانشان خارج شوند و باور کنند که آنان نیز آفریده شده اند برای زندگی کردن و نه برای بدنیا آوردن فرزندان پسر!..
روزی که پاکی هیچ دختری، شرافت خانواده ای را لکه دار نکند.. روزی که هیچ زنی ناموس خانواده ای نباشد و واژه ای به نام" قتلهای ناموسی" بی معنا باشد؟
چه حس بدی است پروانه جان.. دیدن این همه نابرابری و ناتوانی در تغییر جهان.. که دم از برابری و انسانیت زدن، امنیت مملکتی را به مخاطره می اندازد.. مملکتی که وجب به وجبش را عاشقیم...
چه بیجا دم از تمدن میزنیم که نسیم تمدن هم هنوز صورت مردمانی را نوازش نداده است.. دیگر قانون و لزوم تغییرش به چه کار آید.. که زنان و دخترانی دور افتاده از تمدن شهری در میان قبایل و اقوامی این چنین.. حق طلاق و حضانت و .. به کارشان نمی آِید.. باید فکری جدی کرد و طرحی نو در انداخت.. ..

Monday, March 12, 2007




نوروز که بیاید هفت سال و نیم گذشته است و او هنوز در زندان است..
آقای شاهرودی، اکبر محمدی را آنقدر در بند نگه داشتید که با اعتصاب غذا هم خودش را جاودانه کرد و هم شمارا... عادت کرده بودیم اسم اعتصاب غذا که بیاید، یادمان بیفتد به "بابی ساندز"، اما همین جا، بغل گوش خودمان، در زندان اوین.. اکبرمان اعتصاب کرد و مرد.. تا دیگر زیاد به ذهنمان فشار نیاوریم برای یادآوری نام کسی که با اعتصاب غذا، جان خودش را برای رسوایی حریفش در طبق اخلاص نهاد.. دیگر لازم نیست..دنبال نامها بگردیم در هزار توی کتابها..همین جا ، بغل گوشمان.. اکبر محمدی در اعتصاب غذا مرد و نام شما را به رسوایی جاودانه کرد در تاریخ هزارهزار ساله این مملکت و نام خودش را ...
دانشجوی رشته مددکاری..
آقای شاهرودی.. شما بگویید.. گناهش چه بود اکبر،که این چنین مجازاتی شایسته اش بود.. اعدام.. هفت سال و اندی زندان که اگر نرفته بود.. برای پر شدن 15 سال، هفت سال دیگر مانده بود.. خوب شد رفت تا نبیند و نبینیم ، روز آزادی اش را که گرد سفید بر موهایش پاشیده شده بر اثر رنج سالیان...

مهرداد لهراسبی روانی شده است، میدانید دیوانگی یعنی چه؟
شکنجه های توحید دیوانه اش کرده.. روزهای جهنمی رجایی شهر بیمارش کرده... کتاب فروش میدان انقلاب!...آیا پرتاب یک قلوه سنگ شایسته حکم اعدام است؟ و یا هفت سال از زندگی یک انسان
آقای شاهرودی.. عزت ابراهیم نژاد، هفت سال و نیم است که زیر تلی از خاک آرام گرفته است و هنوز چشم مادرش به در است که دوباره ببیند صورت پسر را... قاتل عزت ، راست راست در خیابانهای شهرتان قدم میزند و چه بسا در کوی دانشگاهی دیگر عزتی دیگر را از پای درآورد..... آنوقت مهرداد لهراسبی گوشه آن زندان کذایی دارد می پوسد و شما هر روز با نام خدا و پیغمبر گوشمان را پر کنید و از عدل علی میگویید..
...جناب شاهرودی.. یک روز قدم رنجه کنید به زندان رجایی شهر.. ببینید بر سر مهرداد لهراسبی چه آورده اید

...و احمد باطبی، با آن پیراهن معروفش
اقرار کنید جناب شاهرودی که قصد احمد نه برهم زدن امنیت ملی بود و نه خراب نمودن چهره نظام.. آن پیراهن،حاصل برخوردهای مغول وار نیروهای پلیس بود که بر دست احمد باطبی بالا رفت، رفیقش را، همکلاسی اش را کشته بودید و از احمدها توقع سکوت داشتید که چشمانشان را ببندند و از روی جنازه همکلاسی هایشان که از طبقات با فریاد یا حسین به پایین پرت میشد، عبور کنند.. نه .. احمد قصه ما، اینقدر بی شرافت نبود...
دانشجوی رشته سینما، با آن چهره جذابش، تنها یک پیراهن را بالا گرفت، مثل هزاران پلاکارد یا دست نوشته ای که در اعتراضهای مختلف بالای سر میرود.. گناه احمد صورتش بود که از او مسیح دوباره ای ساخت که علیه ظلم دادخواهی میکرد.. و شما برای او حکم اعدام بریدید، تا باز همان را بکنید که قوم یهود کرد در هزاران سال پیش و عجبا که شما هم با نام دفاع از دین و شریعت ، احمد ما را، به زیر تیغ جلادان سپردید.. بردینش به پای چوبه دار و دوباره بازش گرداندید.. شکنجه اش کردید، سرش را در چاه مستراح فرو کردید تا به قول خودتان به گه خوردن بیفتد که نیفتاد.. که احمدهای ما، مسیح وار ایستاده اند بر سر آرمانشان
آقای شاهرودی.. 8 سال مجازات کافی است برای بر دست گرفتن یک پیراهن که ممکن بود هر کس دیگری جز او بالا میبردش در هیاهوی آن روزهای دانشگاه


...روزی که خانه دانشجو را بر سرش خراب کردید و پیامتان این بود که باید خاموش باشند همه در شهر شما


می بینید امروز خاموشی را، خرداد 82 را یادتان هست.. زنان را میبینید، معلمان را.. و دانشگاه را که هر روز تب نارضایتی و آزادیخواهی در آن داغتر میشود.. میبینید آقای شاهرودی، با زندانی کردن احمد از بین نرفت این آمان.. با مردن اکبر خاموش نشد.. با زندانی کردن شادی صدر هم فروکش نمیکند.. و هر سال ناچارید زندانهای جدید بسازید.. که سلولهایتان، به اندازه کافی جا ندارد برای مردمان آزاده این خاک
رهایش کنید، آقای شاهرودی.. بگذارید به جای تمام سالهای جوانی اش که تباه شد.. زندگی مشترکش را با طعم تلخ زندان آغاز نکند...


هشت سال زندان، تاوان سنگینی است برای اعتراض کوچکشان... به حد کافی تنبیه شان کرده اید.. بس است دیگر
پی نوشت: دریا جان، بی تابی نکن.. بازمیگردد مادر.. با یک بغل پر از آزادی
پی نوشت 2: بخوانید پروانه را، باز چشمم را سوزاند

Thursday, March 08, 2007

برای شادی دربندم



می بینی خانم وکیل، روزگار غریبی است.. قرار بود ما برویم آنجا و تو از ما دفاع کنی.. حالا تو رفته ای و من اینجا چند خطی مینویسم برای دفاع از تو؟
آخرین بار با هم، مرور میکردیم بند 209 را و تو یاد میدادی برایمان، قانون و غیرقانون را.. که چشم بند غیرقانونی است، که متهم حق سکوت دارد و .. و با آن قدرت درونت به ما بچه ها یاد می دادی و تاکید میکردی بر افعال قانونی..
میبینی خانم وکیل، دنیای کثیفی شده است، وکیلی را به جرم دفاع از موکلش میبرند زندان و می اندازند به سلول انفرادی، تو اولینش نبوده ای ، شادی.. که ناصر زرافشان 6 سال است به همین اتهام، هر روز راهروی بند را طی میکند که نگذاشت خون داریوش و پروانه فروهر و دکتر سامی و.. به فراموشی سپرده شود..
تو آنجایی و موکلینت بیرون.. نازنین مهاباد آن سوی شهر نشسته است، و من به دفاع جانانه ات فکر میکنم.. به حالا که تو در تنهایی سلولت نشسته ای و کوتاه نمی آیی در برابر رفتار غیرقانونی که، خود تجلی قانونی آنجا..
میدانم با همان قدرت و صلابتت می تازی بر بازجویان، میدانم که آنها هم تسلیم شده اند در برابر نفوذ کلامت.. و از همین است که سعی دارند بیشتر آزارت دهند..
، اما 8 مارس امسال به یادت خواهد ماند برای تمام عمر، که یک روز هم در تاریخ به نام تو و دوستانت ثبت شد.. که هر وقت 8 مارس بیاید یادمان بیفتد به شما که قهرمانانه رفتید پشت دیوارهای زندان و کوتاه نیامدید از خواسته هایتان و ما این بیرون چه کوچکیم در برابر استواری و عزمتان..
می آِیی بیرون، خانم وکیل.. به همین زودی ها..
اما چه خوب شد که نام تو هم ثبت شد درتاریخ بند 209 وزارت اطلاعات، که شایسته بودی برای ثبت شدن در دفتر این بند...
روزت مبارک، شادی نازنین.. روزتان مبارک.. که همه ما را بیدار کردید دوباره و یادمان دادید طریق جنگیدن را
پی نوشت 2: الان جایی خواندم که برای شادی و محبوبه عباسقلی زاده، قرار بازداشت 1 ماهه صادر شده است،امیدوارم که صحت نداشته باشد.. اما همینطور الکی یک هفته از بازداشتشان گذشت.
پی نوشت 3: نکته جالب امرو درمیدان بهارستان این بود که تقریبا اکثر مردمی که با آنها صحبت میکردیم، قضیه بازداشت زنان را میدانستند. بازتاب این برخورد آنچنان گسترده بوده که بیشتر افراد وقتی میفهمیدند تجمع برای روزجهانی زن است میگفتند: زنان را که بازداشت کردند در مقابل دادگاه؟ و برایشان توضیح میدادیم داستان را
پی نوشت 4: مراسم ادوارهم هرچند باز کمی کج سلیقگی در آن بود، اما خوب برگزار شد و حضور افراد بسیار چشمگیر بود
پی نوشت 5: سال گذشته در یک چنین ساعاتی ما دربدر به دنبال گوشی موبایلی بودیم که یک جناب سرهنگ متشخص از ما ضبط نمود و با کلی دربدری یافتیمش و البته تجربه شیرین دریافت باتوم برقی
دو سال پیش هم این موقع از پارک لاله بازگشته بودیم و شدیدا مورد سرکوب قرار گرفته بودیم
سال قبل ترش را یادم نیست...

Monday, March 05, 2007

زنده باد زنان




گیرم که میزنید
گیرم که میکشید
گیرم که میبرید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید




غلت میزنم در رختخواب.. گیر کرده ام بین ماندن و رفتن... نظرم را در مورد این حرکت گفته ام به بچه ها ، اما .. راضی نمیشوم به خوابیدن.. بلند میشوم.. میشکنم دیوار ترس را .. میروم به سوی دادگاه انقلاب..
***
جناب سرهنگ بسیار با شخصیتی! می آید جلو و فریاد میزند که متفرق شوید.. اما زنان مصمم تر از این حرفها هستند، خواست همه اما یک چیز است، حفظ آرامش و پرهیز از خشونت، نیامده ایم اینجا که درگیر شویم... زیاد تحویلش نمیگیریم.. هل میدهد یکی از خانمها را که یک پایش مشکل دارد و فلج است... او هم شروع میکند به داد و بیداد کردن.. بقیه هم حمایت میکنند.. آن یکی سرهنگ می آید جلو، معذرت خواهی میکند و میگوید اینجا نمانید.. جمعیت را دو دسته کرده اند.. عده ای درست روبروی دادگاه روی زمین نشسته اند، همان عده که الان روی موکت های سلول انفرادی به سفیدی سرامیکها خیره شده اند و نور لعنتی مهتابی کلافه شان کرده...
اینها راضی نمیشوند به رفتن.. نمیگذارند یکی شویم... تا اینجا نیروی انتظامی دارد کارها را به پیش میبرد.. انگار وزارتی ها وارد نشده اند..
ساعت 10 است.. جدا میشوم.. تا به کلاسم برسم..
***
سی و سه نفر از فعالین جنبش زنان که در اعتراض به اعمال فشارهای غیر قانونی بر فعالان و اعضای جنبش در مقابل دادگاه انقلاب تجمع کرده بودند، بازداشت شدند.
***
دلم میگیرد باز.. به منبع خبر چند بار میگویم مطمئنی؟، تا من آنجا بودم خبری نبود.. و او میگوید که اطمینان دارد..
زینب را میگیرم.. میگوید ابتدا رفته اند عشرت آباد و هم اکنون میروند وزرا.. به شادی میگویم که چه احتمالی میدهد و او هم میگوید، آزادمان میکنند.. کاری با ما ندارند( چه خوش خیال
****
مملکت گل و بلبل به این میگویند.. یک بازداشتگاه برای زنانمان نداریم.. انتقالشان داده اند به وزرا، اداره مبارزه با مفاسد اجتماعی.. و چه کسی بیشتر از اینان جامعه را به فساد کشانده با شعارهای برابری طلبانه شان.. بله جای یک مشت، وکیل و دکتر و دانشجو و مترجم و نویسنده و روزنامه نگار.. حتما همین جاست..
اگر به غیر از این بود، باید تعجب میکردیم..
مقابل ساختمان وزرا شلوغ است، زنان دیگر آمده اند اینجا تا همراهی کنند یارانشان را.. آنها هنوزهم اندکی حتی، پا پس نکشیده اند.. ایستاده اند با خانواده ها..
کسی جواب نمیدهد.. یکی از مامورین زن می آید بیرون، میگوید کلافه مان کرده اند.. از لحظه ای که آمده اند مدام در حال خواندن سرود هستند.. سرود ملی تان!.. صدایشان پیچیده است در ساختمان وزرا..
ما اما این بیرون، دل توی دلمان نیست..
احتمالا انداختنشان در یکی از همان سلولهای ته راهرو.. همان که دیوارهایش سیمانی است و یک دریچه کوچک بیشتر ندارد.. یکی از بچه ها حالش بد شده است، همه نگران او هستند و بقیه هم پیگیر شرایط خانواده ها..
به حق تمامی جنبشهای دنیا و تمامی احزاب و گروهها، باید بیایند و مبارزه را از زنان یاد بگیرند، وقتی این همه انسجام و یکدلی و پیگیریشان را میبینی، لذت میبری..
به یکی از بچه ها میگویم: ببین اگر الان 40 تا از شما مردها رو گرفته بودند، یک نفر هم نمیومد اینجا، یکی راست بود، یکی چپ.. الان هم احتمالا هر 40 نفر توی زندان افتاده بودید به جان هم..
اما زنان.. نه.. ایستاده اند و به فردا می اندیشند.. استوار.. راسخ..
***
پیگیریها به جایی نمیرسد.. بند 209 زندان اوین، امشب را میهمان آنان خواهد بود.. و کاش بداند چه میهمانان عزیزی دارد امشب..
همان دو دستگاه وانی که رسانده بودشان، حالا می آید بیرون.. صدای سوت و کف بچه ها خیابان وزرا را پر کرده.. میبرندشان.. به طرف اوین.. بند 209.. وزارت هم وارد عمل شده است..
***
ساعت 11 شب: الان احتمالا دارند بازجویی پس میدهند.. از شادی می پرسند تو اصلا چرا وکیل شدی؟ و به چه حقی دفاع میکنی از چنین موکلانی ..
به نوشین هم میگویند، ما با مطالبات شما مشکلی نداریم.. اصلا بیایید با خود ما در مورد خواسته هایتان صحبت کنید، خودمان کمک میکنیم تا حل شود..
الناز را هم بازخواست میکنند که خبرنگار را چه به اینجور جاها..
و زینب هم معلوم است دیگر، بچه است و گول خورده.. گول دست نشاندگان آمریکا و انگلیس را..
و تا نزدیکیهای صبح ادامه دارد.. این بازجویی و فشار..
بعد هم میگویند، این هم 209 .. ببینید نه اثری از شکنجه هست و نه وضعیت بدی دارد.. کسی را کتک هم نمیزنیم.. برایتان سوئیت هم آماده کرده ایم.. سوئیتهای 2در2.5 که که فقط یک موکت دارد و یک پتو برای اینکه بنشینید یا بخوابید.. برای دستشویی رفتن باید اجازه بگیرید.. بلند هم حرف نزنید.. تلفن ندارید.. هیچی.
اینجا فقط میشود خوابید.. آن هم اگر نور مهتابی بگذارد..
***
روزنامه کیهان با موضع گیریهای چند روز اخیرش زمینه سازی این برخورد را کرده بود، و حالا هم باید بدانیم که اینها قصدشان، نابودی جنبش زنان و کمپین است... قصد،حاکم کردن سکوت بر زنانی است که فقط و فقط به دنبال مطالبات زنانه خود هستند که نه به امنیت ملی ضربه میزند و نه به اسلام...
اگر نگاهی هم به شماره امروز کیهان بیاندازید، میبینید که چطورانتشاردهندگان اطلاعیه تجمع درمقابل دادگاه را آمریکایی خوانده و مدعی شده که آنها پول میگیرند از دستگاههای اطلاعاتی غرب.. سناریو سازان، ساخته اند آنچه میخواهند...
و دوستان ما احتمالا الان همه شان یا جاسوس هستند یا بدتر از آن و قصدشان برپایی انقلاب مخملین است..!

هشت مارس امسال بنا برفراخوان قبلی در مقابل مجلس با شکوهتر ازهرسال برگزارمیشود... تا ثابت شود زنانی که حقوق برابر میخواهند و برای آن حاضر به دادن هر گونه هزینه ای هستند ، همین 33 نفر نیستند..

از امروز همه ما فعال جنبش زنانیم

پی نوشت: عکسهای کسوف را ببینید از دوستانمان

پی نوشت 2: ساقی لقایی دو کودک دوقلوی 5/1 ساله دارد که نیاز دارند به مادرشان

Sunday, March 04, 2007

آزادشان کنید

40نفر از زنانی که صبح امروز در اعتراض به اعمال فشارهای غیر قانونی بر فعالین جنبش زنان در مقابل دادگاه انقلاب تجمع کرده
بودند؛ توسط نیروی انتظامی بازداشت و به زندان وزرا انتقال یافتند
بخوانید خبر را از اینجا و اینجا
پی نوشت: از اینکه الان من اینجا نشستم و خبر بازداشتشان را میخوانم عذاب وجدان دارم.. تنها چند دقیقه این میان .. جدا کرد من را
.

Saturday, February 24, 2007

شب شعر برای آزادی احمد باطبی


مراسم شب شعربزرگداشت مقاومت احمدباطبی و سایر زندانیان سیاسی، روز دوشنبه ساعت 5 در دفتر ادوار تحکیم وحدت برگزار خواهد شد
---------------------------------------------------------------------
پیراهن صبوری مان را دریده اند گرگان کمین کرده بر جان یوسف مان،که این شهر پر از آیه های نکبت فرعونیانی است که کودک سر می برند درپی موسی مان
وقاحت شان این بار نصیب یاسر و عمار نشده که سمیه به بند می کشند این اخلاف ابوسفیان ها ، که حقد و کینه مرام مادر زادی شان است این طفلان هند
همه چیزمان را گرفته اند ، بی هیچ دغدغه ای و پوچ مان کرده اند در دوره این شبان و روزان بی حاصل ، مدرسه ها به تمامه زندان شده است و زندانها مدرسه و ما هنوز دل خوش داریم که کتابی به دست به دانشگاه می رویم که خراب شود بنیان دانشگاهی که اشک مادر احمد را می بیند و دستان بسته سمیه را می بیند و کمر خمیده پدر را می بیند و باز جزوه های بزدلی اش را تکثیر می کند . نفرین بر سر در دانشگاهی که احمد را ممنوع الورود کرده است . نفرین بر مدعیان عدالت علوی
برابر بغض مادر احمد بیایید بی صدا نمانیم ، بیایید یک بار هم که شده تا آخر بایستیم که شرافتمان را با هر حق مسلمی لکه دار نکنند که حق مسلم احمد است آزادی ، که حق مسلم سمیه است آزادی ، که حق مسلم همه ماست آزادانه زیستن و با شرافت زیستن
حرکتی در دانشگاهها برای آزادی احمد در جریان است.. بیایید فارغ از هر مرام و مسلکی ، فارغ از هر خط قرمزی که مدام برایمان رسم می کنند ، فارغ از دلهره خویش برای رهایی احمد و سمیه این بار کوتاه نیاییم که وقت تنگ است و احمد در خطر ....که جلاد خون آشام تر از همیشه در کمین نماد با عظمت پابرجای هیجدهم تیر ماه ماست ، که می رود تا این تصویر اراده دانشجویی راکه رسم جلادی جلادان را بالا برده برای همیشه از لوح عزت مان پاک کند ...زهی اندیشه باطل که این بار نمی گذاریم اکبر دیگری تکرارشود که هویت زنده بودن دانشگاه با آزادی احمد ثابت خواهد شد
همسایه ات را بردند
پنجره را بستی ، گفتی من که یهودی نیستم
همسایه ات را بردند
پنجره را بستی ، گفتی من که کمونیست نیستم
فردا که سراغ تو آمدند دیگرهیچ کس درکوچه نبود
پی نوشت: متن بالا به قلم پروانه است

Thursday, February 22, 2007

نامه به احمد باطبی


نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

احمد عزيز

گر چه مسلخ را قناريان عاشق سكني شده است. گر چه پنجره ها رو به تهي باز مي شوند و درختان را شور بهار مرده، گرچه صداي پاي هيچ سوار عاشقي خواب جاده را بر نمي آشوبد و ثانيه ها را رمق زنده ماندن نيست، گر چه شكوه دلاوري مرده، بغض حنجره هايمان را ميهمان اند و سوداري هيچ شرري در شريان هاي خشكيده ي بودن مان نيست.آسمان هر شب قصه ابابيل مي بارد و سوز طوفان نوح استخوان سوز شده، گرچه ياران را صلاي هيچ فريادي نيست، كه طاعون به جان شهرمان افتاده، كه درويزه گان را سروري داده اند و سياهه ي فساد جاي قرص خورشيد را گرفته، اما بهار مي آيد، پشت تاريك ترين دريچه ي شهر، خورشيد تو را مي خواند كه هيچ ميله ي زنداني به قد قامت خورشيد نخواهد رسيد، كه شب اگر تمام دريچه هاي زيستن را مسدود كرده انتظار نور در يد بيضاي تو، طلوع را نويد مي دهد.
هر انسان را از بودن سهمي است و سهم هر انسان اشاره اي است، تو كه چون نمادي بر تارك فعل آزادي مي درخشي سهمي بزرگ از اشاره مان هستي.
باز مي گردي، مي دانيم، كه با هم به هلهله مي نشينيم آزادي را در كوچه هاي شهر كه ديگر هيچ مدرسه اي تن به زندان نمي دهد و هيچ كوچه اي بن بست نخواهد بود. مي آيي و همراه تو هي هي و هي هايمان دل تمامي لاله هاي باران خورده را مي شكند و آنگاه بغض هاي فروخورده شلاقشان را بر گرده ي استبداد مي نشانند. كه عمر اين دروغ وضع قتال صفت رو به پاياني است.
براي تو تا رهايي مي رويم چرا كه آزادي بدون تو ترجمان برده گي است.مي دانيم مي آيي...
بر قرار باش كه قرارمان از پايداري توست..
...اندكي صبر


برای دیدن امضاها اینجا را کلیک کنید
آی آدمها، جسم احمد تحمل اعتصاب را ندارد مثل اکبر که تنش رنجور بود و بیمار.. احمد دراعتصاب غذا میمیرد. باور کنید..
یک کاری بکنید آخر.. هر چه از پرچمهای سرخ و سفید گفتید کافی است.. این وسط یک انسان جانش را به بازی گذاشته است.. نگذاریم چون مرداد ماه داغدارمان کنند. ..

Tuesday, January 23, 2007

زنده باد آزادی

سیاه است.. نمیبینم.. با چادری روی سر ایستاده ایم گوشه دیوار و هی ور میزنیم و ریز می خندیم... گاهی سنگینی نگاهی را احساس میکنیم... راهرو شلوغ است ، هی می آیند و میروند.. هیاهویی است اینجا.. دانسته ام کجا هستیم.. عجب شلوغ است امشب راهروهای بند.. بند 209..
ایستاده ایم گوشه و نیشمان مثل همیشه باز است.. من میگویم و اکرم میخندد.. او میگوید و من میخندم...
...تارهای پارچه آنقدر ضخیم نیست تا نتوانم هیکلش را تشخیص دهم از پشت چشم بند.... از جلویمان رد میشود
(بهروز( آرام میگویم-
پس او را هم گرفته اند...
راهنمایی میشویم.. هر یک به سویی... میرویم پشت دیوارها.. هر کدام در یک اتاق.. روی یک صندلی.. مقابل یک میز.. مینویسم روی میز...شیوا(...) 27 مرداد ماه 1383
دیگر جدا شده ایم ازهم....

*****
ساکت است.. صدای وز وز پشه ها می پیچد در سکوت سلول... یک خط دیگر روی دیوار میگذاری.. و باز می شماریشان.. 10روز گذشته است..
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند... آقا سلول منو عوض کردن.. آوردنم این ور..
بهروز است.. همین نزدیکی هاست.. شاید روبروی من.. میروم کنار دریچه ها که نمیدانم برای تهویه است یا...به خودم جرات میدهم.. دلم نمیخواهد، این زندانبانان چیزی به من بگویند یا دستوری دهند.. جرات میدهم به خود
بهروز... نمیشنود صدایم را.. بلند ترصدا میزنم-
بهروز-
جانم، کیه-
منم، شیوا-
ا... مگه شما رو آزاد نکردند-
نه، هنوز هستیم-
کی دیگه اونجاست-
خانم ساران( همسر امیر ساران)، فریبا( همسر امید عباسقلی نژاد) ، اکرم، من و مامانم-.
بذار به بچه ها بگم-
میرود ته سلول، از دریچه هایی که میخورد به راهروی بغلی.. داد میزند باز
دکتر فرزاد حمیدی، حسن قیصری، بینا داراب زند..
آقا شیوا اینا اینجان.. هنوز آزادشون نکردن.. ولی به ما تو بازجویی گفتن، خانمها رو آزاد کردیم....
نمیشنوم آنها چه میگویند
باز برمیگردد این ور..
چی بهتون گفتن، کتکتون که نزدند-
نه-
صدای قدمهای زندانبان است.. در سلولش باز میشود، گوشم را چسبانده ام به دریچه.
با کی حرف میزدی؟-
با هیچ کس-
( واسه چی با بند زنها حرف زدی.. ، کی بود، شیوا ( .. ) بود و اکرم(...) ، ( اسمهای ما را از کجا میداند این زندانبان؟-
کاری نداشتم، فقط میخواستم حالشونو بپرسم
میدونی جرم داره..اگه برم بگم.. اونها رو اذیت میکنن-
نه حاجی، بیخیال شو.. دیگه حرف نمیزنم-

هوا بدجوری پس است، میکوبم به در.. صدای زندانبان می آِید.. اسمش را گذاشته ایم "پری بلنده"، تقریبا قیافه خوبی دارد.. جوان هم هست.. در را باز میکند.. میروم حمام.. فرار میکنم از مهلکه!

******
صبح فردا.. باز صدایش می آیِد.. بلند داد میزند(برای اینکه بشنویم).. میگوید، ... آقا منو دارن میبرن یک سلول دیگه..
تنها صدایی که گاهگاهی سکوت این محیط را میشکند.. صدای اوست.. روزی چند بار.. فریاد " زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایرانش" به پاست..
چه حالی میکنیم، وقتی فریاد میزند و کسی نمیتواند چیزی به او بگوید.. میکوبد به در.. در را باز نمیکنند برایش.. میکوبد و میکوبد.. و باز شعار میدهد" زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، پاینده ایران"

و چه روحیه ای میدهد صدایش در آن تنگنای سلول انفرادی

****
خرداد 84 است... از دانشگاه بر میگردم به سوی خانه..زنگ میخورد تلفنم و صدایی آن سوی خط
الان ریختند تو خونه مون.. دارن میان بالا-
تو با کی هستی بهروز-
من و کیوانیم (رفیعی -
و صدای بوق ممتد تلفن..

***
خرداد 86 ، دو سال تمام است که بهروز جاوید تهرانی پس از این آخرین بازداشت در زندان است، این بار از سوی دادگاه 3 سال حکم گرفت.. و هنوز یکسال و چند ماهش مانده است...

در زندان رجایی شهر کرج... بگویید در جهنم... بدون هیاهو، دارد حبسش را میگذراند...

!پ. ن: گذشته کسی را نمیتوان از او گرفت



Thursday, January 18, 2007

این بار دلارا

نازنین ما تبرئه شد
تبرئه شد تا به قول محمد مصطفایی روح شجاعت در جامعه از بین نرود، تا این معضل در جامعه فراگیر نشود. اما .. داستان ما همین جا تمام نمیشود.. خیلی ها، درزندانهای ما به جرمهایی مشابه زیر تیغ هستند، خیلی ها نه کشته اند و نه حرفی زده اند و در برابر یک تجاوز ناچار به سکوت شده اند، که از منظر جامعه مطرود نشوند..
دوستی نوشته بود، نازنین برای چه به آنجا رفته بود و برای چه چاقو در جیب داشت.. باز همان بحث پیشین است که درهرصورتی باز شما مقصرید چون زنید..!
نازنین.. در حاشیه نشین ترین منطقه کرج زندگی میکند، در مکانی به نام سهرابیه.. که باید برای رسیدن به خانه هر روز مسیر آن بیابان را طی میکرد، برای دختری که یکبار در 15 سالگی مورد تجاوز واقع میشود، آیا این غیرمنطقی است که به دلیل سکونت در چنان مکانی وسیله دفاعی با خود به همرا داشته باشد. دختری که یکبار به دلیل تجاوز، به پلیس این مملکت شکایت میبرد و راه به جایی نمیبرد. پس باید به او حق داد که این بار خودش برای دفاع وارد عمل شود، که من سخت به این معتقدم که زمانی که مرجعی برای دفاع از شما وجود ندارد، باید و باید خود به این کار اقدام کنید.. من هم تا همین 1 سال پیش همیشه چاقویی را همراه داشتم که البته قابلیت کشتن کسی را نداشت، اما وقتی همراهم بود، برای سوار شدن به تاکسی و .. اعتماد به نفس داشتم.. من یک آدمکش نبوده ام، چه بسا که امروز من و یا هر یک از ما پشت میله های زندان به جای نازنین بودیم. بحث بر سر محروم نمودن یک انسان از زندگی، البته کلامی قابل قبول است، اما صحبت این است که چگونه نازنین در آن گیرو دار میبایست تشخیص میداد که چاقو را کجا فرود آورد، و تناسب بین جرم و مجازات را رعایت کند؟ شاید بهتر بود به یوسف میگفت او را ول کند تا چاقو را به پایش بزند.. که البته بار اول همین کار را کرد، یعنی ضربه اول به کتف یوسف زده شده اما...
بگذریم از داستان هر روزه این شهر که اینبار عینیتش را در وجودی به نام نازنین دیدیم..
بهتر است حالا دلارا را دریابیم... فارغ از اینکه دختران قصه های ما، همگی متهمند که یک انسان را کشته اند و این شایسته مجازات است، اما باز هم واژه ای تکرار میشود به نام اعدام که همه ما را روی این گزینه مشترک در کنارهم قرارمیگیریم .. از تمام بحثهای جانبی هم که بگذریم، اعدام یک عمل غیر انسانی است و به همین دلیل با آن مخالفیم...
دلارا که پس از وارد شدن ایراداتی ،پرونده اش به دادگاه بدوی ارجاع داده شده بود،بار دیگر به اعدام محکوم شده است به اتهام قتل دخترعموی پدرش...
دلارا پس از اعتراف اولیه، بارها عنوان نموده است که مهین را نکشته و قاتل، امیر حسین ( دوست پسرش) است اما دادگاه تنها اعترافات اولیه وی را مورد استناد قرار داده.است. و به ایرادات موجود از جمله چپ دست بودن وی و عدم توانایی جسمانی برای وارد کردن 18 ضربه چاقو به مقتول توجهی نشان نداده و البته یادمان باشد که او در زمان ارتکاب جرم تنها 17 سال داشته.. و یک کودک محسوب می گشته است.
و حالا یک دختر نقاش که تمام زندگی اش را با رنگ و شعر پر مینمود ، با احساسات ظریف یک هنرمند.. میباست بالای چوبه دار برود به دلیل کار نکرده و حتی کرده...
قصد؛ محکوم نمودن امیر حسین و تبرئه دلارا نیست، دلارا دارابی اول نباید اعدام شود.. چون در جامعه انسانی هیچ یک در مقامی نیستیم که بخواهیم انسانی را از زندگی ؛محروم کنیم حتی اگر خود او چنین کرده باشد.
دلارا نباید اعدام شود.. چون یک کودک است هنوزهم.. و در هنگام ارتکاب قتل 17سال داشته...
و دلارا نباید اعدام شود، چون بی گناه است..
پ.ن: غیر منصفانه است که از تبرئه نازنین بگوییم و نامی از شادی صدر و تلاش بی نظیرش برای دفاع از نازنین نبریم.. و یک خسته نباشی جانانه به خاطر تمامی زحمات و پیگیریهای دلسوزانه اش

Tuesday, January 09, 2007

قتل یا دفاع!

میخواهد برود خارج از شهر با دوستانش...تازه وارد 17 سال شده است و هنوز بچه است.... میروند تا هوایی تازه کنند و خوش بگذرانند.. دخترک یک انسان است، مثل من ، مثل شما
میرود از خانه بیرون و نمیداند چه در انتظارش است... حوالی اکبر آباد کرج است.. . نمی فهمد چطور اتفاق افتاد.. همه چیز مثل یک کابوس بود.. سه مرد به آنها حمله میکنند.. میخواهند فرار کنند نمیشود.. نگاه شهوت زده ی مردان، لختش میکند و تقلا میکند برای رهایی از چنگالشان... نمیشود.. انگار از وقتهای دیگر، نیرومندتر شده اند.. جیغ میکشد.. کمک میخواهد.. التماس میکند.. زار میزند.. کسی نمیشنود صدایش را.. مرد، مثل بختک افتاده است روی او.. نگاهش میچرخد به سوی دیگر.. سمیه است که فریاد میزند.. سمیه است که کمک میخواهد...سمیه ... او تنها 14 سالش است.. هنوز خیلی بچه است برای به همراه کشیدن کابوس یک تجاوز..
...رها میکند خودش را..برای سمیه است این نیرو در دستانش نه برای خودش.. هنوز خیلی کوچک است سمیه
کیفش را برمیدارد و میدود به سوی سمیه.. بچه گریه میکند.... تمام زندگی اش از مقابل چشمانش میگذرد...راه دیگری نمانده.. باید خلاصش کند از دست این نامردان...ضربه را میزند... نه برای گرفتن جان یک انسان.. برای نجات خودش و سمیه.. برای روزهایی که می آید و او نمیتواند زندگی کند با یاد نگاه شهوت زده ی مردی که برهنه اش کرده است و... نمیتواند زندگی کند با این کابوس... ضربه را میزند.... مرد به زمین می افتد و سرخی خون اطرافش را میگیرد... خونش مثل انسانست و مردنش نیز.. اما او شباهتش بیشتر به حیوان بود
دستان کوچک سمیه را میگیرد.. میدود.. برای فرار از خودش.. برای فرار از داغ ابدی یک تجاوز.. برای فرار از همه چیز،
وقتی باز میگردد به خانه، او دیگر یک قاتل است

*****
...آقای قاضی.. صندلی ات جایگاه ارزش مندی است، چه که مسندی است برای تشخیص حق از باطل
...آقای قاضی ، دختر قصه ما، قربانی است.. قربانی یک جامعه آفت زده
...نازنین، تنها یک دختر بچه 18 ساله است و مثل هر انسان دیگری حق دارد برای زندگی
از شما می پرسم که اگر او از خودش، از تنش که بزرگترین دارایی اوست، دفاع نمیکرد.. اگر تسلیم دستان هرزه مرد میشد، آیا محکمه ای بود برای باز ستاندن حق او...که اگر بود، من به نزد آن دادگاه شکایت میبرم از نگاه متجاوز هر روزه مردان این شهر.. که من و ما؛ هر روز و هر روز مورد تجاوز واقع میشویم از سوی مردانی که شما رهایشان کرده اید در پهنای کلان شهری به نام تهران... شهری که در و دیوارهایش را به نام خدا رنگ زده اند
آقای قاضی نگاهی منصفانه بیندازید به پرونده پیش رویتان.. یک دختر 17 ساله، چه انگیزه ای جز دفاع از خود، میتوانسته داشته باشد برای کشتن مردی در بیابانی حوالی کرج؟
آقای قاضی، فکری به حال اجتماعتان بکنید و گرنه اعدام نازنین و نازنینها دردی را از این شهر کثیف دوا نخواهد کرد.. . فردا پرونده ای دیگر پیش رویتان است که باز دختری، برای دفاع از خود مرد متجاوزی را کشته است و عجبا که متجاوزان هیچ گاه محاکمه نمیشوند....
آیا اقدام شما در محکومیت نازنین و دیگرانی چون او ، جز اشاعه این معضل، نتیجه دیگری را در بر دارد؟

********
پاهایش میلرزد.. چشم بند ، همه جا را تاریک کرده است... دیشب تا صبح خواب به چشمانش نیامده.. شانه هایش خم شده از این اتهام.. او قاتل است.... چیزی نمی بیند.. به عنوان آخرین خوسته اش.. صورت مادرش را دید.. و تنها یک سوال پرسید؟ - مادر آیا کار درستی کردم؟.. زن اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد.. نمیدانست چه بگوید به دختر 18 ساله اش...
پاهایش میلرزد.. پله ها را بالا میرود.. یک .. دو .. سه.. پایش میخورد به چهارپایه.... وقتی چوبه اعدام را مقابل خود میبیند و آن حلقه کذایی بالای سرش تاب میخورد.. با خودش تنها به این می اندیشد که آیا اگر یک بار دیگر در چنان شرایطی قرار گیرد، باز همان کار را میکند.. آیا میکشد یا ترجیح میدهد آن کابوس برای تمام عمر همراهش باشد، اما زنده باشد!.. نمیداند.. هنوز نمیداند
طناب را دور گردنش می اندازند.. .. میترسد از آویزان شدن.. چقدر تحقیر آمیز است این مرگ.. باز مرور میکند افکارش را.. بالاخره جوابش را یافته است.. پس از سه سال زندان .. پس از این همه کلنجار رفتن با خودش.. بالاخره پاسخ سوالش را یافته است... اگر زمان به عقب باز میگشت... در مقابل دستان مرد، مقاومتی نمیکرد، خود را در اختیار او میگذاشت حتی سمیه را نیز.. زندگی ، حتی با این خاطره وحشتناک خیلی بهتر بود از مردن، آن هم به عنوان یک قاتل....

:نتیجه گیری اخلاقی
اگر روزی روزگاری، مردی در کوچه ای، بیابای، خیابانی، جایی، قصد تجاوز به شما را داشت.. اصلا ناراحت نشوید.. مقاومت هم نکنید، که بیفایده است.. بهترین کار این است که ساکت باشید تا ایشان کارش را بکند... اینقدرهم دست و پای بیخود نزنید

Monday, January 01, 2007

هنوزهم یلدا بازی

ما هم توسط کوهیار، نوشین و پروانه دعوت شدیم
این اعترافم .. البته شاید برای بعضی مفید واقع شود و شاید هم بعضی کلی مسخره ام کنند.. اما
1.
شهریور ماه 81.. وقتی برای اولین بار بازداشت شدم و وارد سلول انفرادی شدم.. خوب مشخصا نه هیچ گونه تجربه ای داشتم برای گذراندن ساعات طولانی روز.. نه اینکه اصلا میدانستم.. اینجا چه باید کرد تا کمتر سخت بگذرد.. ..
چند روز که گذشت.. یک روز به ناگهان فکری به سرم زد.. .. ملحفه های داده شده را که میبایست روی پتو میانداختیم.. به خاطر کثیفی بیش از اندازه پتوها.. با دقت تمام.. نخهایش را درآوردم.. یادم است درآوردن نخ ملحفه.. ساعتهای زیادی از وقتم را گرفت و مرا مشغول خود کرد.. تا اینکه نخ به اندازه لازم شد و بعد با آن شروع کردم به اصلاح صورت ( بند انداختن) .. البته در سلول آیینه نداشتم و کاملا حدودی، نخ را حرکت میدادم.. و این کار باعث شد نه از قیافه دنیوی خارج شوم.. نه حوصله ام سر رود... (یکی از دوستان چند روز پیش میگفت؛ این نشان دهنده این است که ذهن خانمها چقدر خلاق است)
سری پیش نیز.. همین کار در 209 تکرار شد و این بار با لباسهای زندان که تمام و کمال نخهایش را شکافتم و از ان استفاده بهینه نمودم.. یادش به خیر روز آخر که لباس را تحویل دادم.. آستینهایش یک ور فتاده بود و بقیه آش طرفی دیگر..
این را گفتم تا اگر گذرتان به سلول انفرادی افتاد .. و حوصله تان زیادی سر رفت.. حتما انجامش دهید.. جواب میدهد..
(با تشکر از وزارت اطلاعات و سازمان زندانها به خاطر دادن لباس و ملحفه، امیدوارم به خاطر این اعتراف، دفعه بعدی از داشتن این وسایل محروم نشوم )
2.
این هم در نوع خود خواندنی است.. قول بدید که فحشم نمیدهید.
امید عباسقلی نژاد را که در راه آمل گرفتند... یک روز به منزلش رفتیم و خانمش چیزهایی گفت و من هم زرتی به منزل که رسیدم روی وبلاگ آوردم... نیت خیری داشتم. البته..
گذشت و گذشت تا امید آزاد شد... و تعریف کرد که روی صندلی های بازجویی و در هواخوری با احمد و کیوان و مهندس موسوی و .. پیغام میگذاشتند و حال و احوال میکردند.. اما گویا اطلاعات بو برد و یک روز صندلی را برداشتند و ارتباطشان قطع شد.... ما هم راستش سریع فهمیدیم که موضوع از کجا آب میخورد.. چرا که بنده در مطلبم در وبلاگ دقیقا این قضیه را در کمال خریت شرح داده بودم و فردای آن روز دوستان اطلاعات، با خواندن این مطلب و فکر کردن به اینکه این شیوا چقدر به وزارت کمک کرده است.. صندلی مذکور را برداشتند و بدین ترتیب من خدمت در خور و شایسته ای را به ان وزارت فخیمه انجام دادم که باز امیدوارم آن را همیشه مد نظر داشته باشند در برخورد با ما....
من البته پیش احمد(باطبی) و سایرین اعتراف نکردم که این قضیه از کجا نشات میگرفت.. شما هم به رویم نیاورید و گذشت کنید بالا غیرتا
3.
بچه بودم و یادم نیست دقیقا چند ساله... تلویزیون رنگی تازه جایش را در خانه ها باز میکرد و تا حالا ندیده بودیمش.. تا اینکه پدر محترم روزی وارد شد ، با یک دستگاه تلوزیون سونی رنگی، و با ذوق و شوق تمام آن را وصل نمود و غیره.. ما هم بینهایت خوشحال از اینکه از این پس، جهان تلویزیونی را با رنگ میبینیم...هنوز چند ساعت بیشتر از وارد شدن این جعبه جادویی که حالا رنگی هم شده بود به منزلمان نگذشته بود که بنده در حرکتی به نهایت به یاد ماندنی، کنترل آن را برداشتم و با سوزن افتادم به جانش و یک ضربدر گنده روی آن تراشیدم.... وقتی چند ساعت بعد همه دهان حیرت باز کردند از این شاهکار در مقابل سوالشان که چرا ان کار را کرده ام؟ فکر میکنید چه پاسخ دادم..؟
واضح است، گفتم : میخواستم کنترل گم نشود و به خاطر همین روی آن علامت گذاشتم.. و البته فکر کنم کتک هم نوش جان کردم به خاطر این شاهکار.. این کنترل علامت گذاری شده هنوز در منزل است و هیچ گاه هم گم نشد.. میتوانید بیایید زیارتش کنید
4.
همیشه به فیلمهای پلیسی علاقه خاصی داشته ام و دارم .. به خصوص که یک پای آن اف بی آی باشد، امیدوارم مسخره ام نکنید.. اما همیشه دلم میخواست یک مامور اف بی آی بودم و گاهی وقتها خودم را در وسط یک صحنه قتل یا معمای یک قتل، تصور میکردم.. اگرچه هرگز دلش را ندارم.. . اما این شغل تنها شغلی بوده که از اول بچگی به آن علاقه داشته و هنوز هم دارم.. . همیشه هم فکر میکنم که نه رشته ی درسیم مطابق با خواسته ام است و نه هیچ چیز دیگر.. من میخواهم پلیس شوم.. و یک روز حتما این کار را میکنم.. البته نه در سیستم موجود ، چون اینجا پلیس شدن فقط فحش پدر و مادر برای آدم درست میکند.. و تنها کاربردش بلند کردن باتوم و فرود آوردن آن بر روی زنانی است که در میدانی مثل هفت تیر جمع شده اند و نه بیشتر.
5.
به فوتبال علاقه غیر قابل تصوری دارم و اگرچه پیشترها فکر میکردم این علاقه خاص سنین نوجوانی و عاشق بازیکنان فوتبال شدن است، اما متاسفانه این علاقه در من باقی مانده و ول کن هم نیست..
به طور وحشتناکی پرسپولیسی هستم و در هنگام پخش مسابقات این تیم ( که با قاطعیت میتوانم بگویم از سن 9 سالگی 90% بازیهایش را دنبال کرده ام) به یک انسان دیگر تبدیل می شوم.. که اگر ببینید مطمئنا نظرتان کاملا نسبت به همه چیز عوض میشود.. یک آدم بی چاک و دهن.. بی ادب از نوع شدیدش و اگر راحتتان کنم یک لات چاله میدونی...بارها هم خواسته ام خودم را اصلاح کنم.. اما نشده..
مادر بزرگ گرامیم.. هنوز هم هر کس را میبیند میگوید که سربازی فوتبال فلان سال( قهرمانی پرسپولیس در آولین دوره لیگ برتر که در دقیقه 90 اتفاق افتاد، با باخت استقلال از ملوان) از بس شیوا داد و بیداد کرد و جیغ کشید من سکته کردم و از پا افتادم...
البته زیاد از این همه تعصبم، که نسبت به قدیمترها معتدلتر شده، راضی نیستم و سعی میکنم که از این حال و هوا خارج شوم.. اما ... عشق است دیگر.. کاریش نمیشود کرد..

پ.ن1: این بازی قرار بود بازی شب یلدا باشد، اما با این سیر صعودی که دارد.. فکر میکنم تا شب یلدای سال بعد، هنوز عده ای درگیرش باشند..

پ.ن2: چند روز پیش سالگرد بم بود، و باز یادم افتاد به 3 سال پیش ... بیمارستانهای امام خمینی، امام حسین و ..، مجروحان خوش شانس را با هلی کوپتر، می آوردند... زنان دسته دسته با شیرینی می آمدند عیادت.. بلای سر مجروحان.. گریه میکردیم، ضجه می زدند آنها، و شیرینی ها را میدادیم تا شیرین کنند دهانشان را ! ... - خانم میخواهم بمان اینجا تا کمکی به زلزله زده ها کنم... – کمکهای اولیه بلدی؟ .. - نه، اما میتوانم حداقل کمکشون کنم تا بلند شن، بخوابن، باهاشون حرف بزنم .. و هزارتا کار دیگه..- نه نمیشه خانم.. برو پی کارت!

پ.ن3: قصد بر هم زدن قاعده بازی را ندارم، اما باور کنید در این دنیای وبلاگستان ، آنهایی که میشناختم قبلا بازی را انجام داده اند، بنابراین، برای رعایت نکردن اصول بازی پوزش میخواهم